آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

قسمت دوم

ستاره با هر زحمتی بود دست علیرضا رو از جلوی دهنش کنار زد       
... ترسیدم دیوونه
هاها ...کیف کردم ..چطوری ..؟
الان که جیغ زدم همه ریختن سرت بیشتر کیف میکنی...
ستاره دهنش رو باز کرد که دوباره جیغ بزنه که علیرضا دوباره جلوی دهنش رو
گرفت. هیس ! مگه خل شدی ...؟ بابا کارت دارم ...
دستش رو از جلوی دهنش برداشت ...یه لحظه ابهت چشمای
سیاه ستاره به نظرش اومد که سیاهی اون شبو محو کرده
... ستاره هم آروم شده بود...اصلا باورش نمیشد...فکر میکرد خواب میبینه
اون صدای مسخره کار تو بود؟..
اوهوم ...چند بارصدات کردم ...نشنیدی ....مجبور شدم .
تا اون صدارو شنیدم خیال کردم دزد اومده ...
علیرضا پوزخندی زد...با خودش فکر کرد :اون چه دزد احمقی باید باشه که بیاد اینجا دزدی ...
به طرف هره کنار پشت بوم رفت و روش نشست ... ستاره با حالتی مسخره بهش گفت :
خب ...حضرت عالی چیکار داشتند؟...
ستاره از خدا میخواست همون چیزایی رو که دوست داره بشنوه رو از علیرضا بشنوه ...ولی غرورش اجازه نمیداد که اول اون بگه ...
اووم ...راستشو بخوای ....میخواستم یه چیزی بهت بگم .
خب ؟ انقدر مهمه که این موقع شب اومدی تا بگی ؟
ستاره خودش میدونست داره اذیتش میکنه ...یه جورایی هم خوشش میومد... علیرضا هم فهمیده بود...میدونست ستاره هم ته دلش یه چیزایی هست ...منتها نمیتونست چه جوری باید شروع کنه ... به خودش مسلط شد...درحالیکه جمع و جورتر میشست به ستاره اشاره کرد که کنارش بشینه ...ستاره با ناز کنارش نشست .علیرضا بهش لبخندی زد...
میدونی خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم ...ولی هر دفه یه چیزی میشد که نمیتونستم بهت بگم ...ولی امشب دیگه نتونستم تحمل کنم ...گفتم بیام بهت بگم ...
خب ...ستاره حاضره که حرف تو رو بشنوه !
ستاره میخواستم بگم که ..
تا خواست ادامه بده صدای بابایی شنیده شد که ستاره رو صدا میزد...ستاره نگران از جاش بلند شد...در حالیکه آروم صحبت میکرد به علیرضا گفت :از اینجا برو...بابایی بیدار شده ...بعدش هم با عجله حرکت کرد که بره .
علیرضا که انگار بهترین لحظات عمرش رو داشت از دست میداد مات و مبهوت به رفتن ستاره نگاه میکرد... با خودش گفت :نه نمیذارم ...دیگه نمیخوام خودمو اذیت کنم ...همین امشب چیزی رو که خیلی وقته میخوام بهش بگم رو میگم . ستاره کم کم داشت از پیشش دور میشد.علیرضا با عجله از روی هره بلند شد...و تند به طرفش رفت ...از پشت بازوی ستاره رو گرفت ...قلبش تند میزد..قلب ستاره هم ...ستاره برگشت ...علیرضا دست ستاره رو توی دستاش فشرد.احساس عجیبی داشت ...صورتاشون فقط یه خورده با هم فاصله داشت .تا حالا انقدر به دختری نزدیک نشده بود...در حالیکه صداش میلرزید آروم گفت :
دوست دارم ...
ستاره برقی توی چشاش درخشید.چند ثانیه ای به علیرضا نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگه رفت ...
فردای اونروز که علیرضا رو دیدم حسابی شارژ بود... جریانو که ازش پرسیدم بهم گفت که چیکار کرده بود .بنظرم آدم عجیبی میومد...هر چی که میخواست ،حاضر بود تا پای مرگ بره تا بدستش بیاره ...در مورد جریان ستاره هم اولش کمی ناراحت شدم ...آخه از شما چه پنهون منم بدم نمیومد که با ستاره دوست بشم ...نه من بلکه همه میخواستن ستاره رو داشته باشن ...تمام پسرهای اون محل ...و من ... ستاره همیشه با من برخورد عادی داشت ...نه برخوردی بی ادبانه ...بلکه در عین رعایت ادب اصلا طوری که با علیرضا بود با من نبود...اولش به علیرضا حسودیم میشد... بعدها فهمیدم علیرضا رو نمیتونم به آسونی از دست بدم .
چهارده سال بود که باهم دوست بودیم .نه تنها یه دوست بلکه مثه دوتابرادر بودیم ..چیزی نبود که یکی از ما بدونه و دیگری ندونه .وقتی که جریان اونشب رو برام گفت دیگه ستاره برام ستاره قبل نبود...از نظر من ستاره دیگه دوست علیرضا بود و من اونو دیگه نه مثل قبل بلکه مثه یه خواهر دوست داشتم ...ستاره بی نظیر بود...
امید تو فکر میکنی کار اشتباهی کردم ؟..
در حالیکه میخندیدم گفتم :نه کارت عالی بود ولی اگه از ترس میوفتاد یه گوشه و میمرد چیکار میکردی !!؟...
فکر میکنی همون احساس رو که من بهش دارم رو اونم به من داره ?
چرا که نه ؟ علیرضاها به آسونی گیر نمیان که ... مطمئن باش که اونم عاشقته ...
راضی تر به نظر رسید...ولی من با خودم کلنجار میرفتم چطور میتونسنم در مورد یه دختری که زمانی منم عاشقش بودم اینطور حرف بزنم ? علیرضا بعدا برام تعریف کرد که چند روز بعدازاون شب ستاره رو دم خونشون دیده بود...علیرضا رو برده بوده تو خونشون ...همون جا بوده که هردوتاشون اعتراف کرده بودند که خیلی وقته عاشق همند ...و قصه عشق علیرضا و ستاره هم از همون جا بود که شروع شد... * * *
اغلب روزها علیرضا خونشون میرفت . به گفته خودش تمام مدت با هم کنار حوض فیروزه ای میشستند و دست در دست هم از عشق هم میگفتن ... باید اعتراف کنم که هیچ عشقی رو تابحال اونجوری ندیده بودم ...کاملا عین هم بودن .درست تمام حرکات و رفتارو حتی خواسته ها و سلیقه هاشون درست مثل هم بود... * * *
یه روز از علیرضا پرسیدم :علیرضا خب چرا باهم ازدواج نمیکنین ؟شما که میخواین چهار پنج سال دیگه با هم ازدواج کنین ،خب چرا از همین الان اینکارو نمیکنین ؟
-امیداز تو بعیده امید...مثلا تو بین ما از همه درسخونتری .این چه حرفیه ؟این عشق تازه اولاشه ...از کجا معلوم که ما دوسال دیگه هم همینجوری همدیگرو دوست داشته باشیم ؟ما توی خرج خودمون موندیم چه جوری میتونم زن بگیرم ؟ ستاره چه گناهی کرده ?درضمن دوست ندارم در آینده بچه هام همون احساس نداری رو که الان دارم رو داشته باشن .
فهمیدم که علیرضا خیلی عاقلتر از اونیه که فکر میکردم ...توی دلم بهش آفرین گفتم ...
...وضع علیرضا اینا هم دستکمی از ستاره اینا نداشت . خانواده اونا هم بزور شیکمشون رو سیر میکرد.درست مثه بقیه افراد اون محل .سه تا خواهر سه تا برادر داشت .بچه سومی بود.دوتا خواهر از خودش بزرگتر داشت . پدرش توی یه خشکشویی کار میکرد.با اینکه آدم بداخلاقی بود اصلا اخمش رو ندیده بودم .همیشه به من احترام میذاشت .برام ارزش خاصی قائل بود...منو مثه علیرضا دوست داشت .علیرضا بهم میگفت هر وقت که نمره بد می گیره باباش سرکوفت منو بهش میزنه . درس علیرضا زیاد بد نبود...کلا بچه با استعدادی بود. امکان نداشت چیزی رو بخواد یاد بگیره و نتونه ...درسهای فهمیدنیش مثه حساب و هندسه خوب بود ...همیشه اونا رو قبول میشد...از تاریخ و جغرافی بود که تجدید میشد...اگه اونا رو هم میخوند راحت قبول میشد... ما اغلب با هم بودیم .یا اون خونه ما بود یا من خونه اونا بودم .توی مدرسه هم همیشه باهم بودیم .امکان نداشت اسم یکدوممون گفته شه دنبالش اسم اونکیمون نیاد... علیرضا دوست نابی بود... * * *
یه روز دوسه ساعت بعد از اینکه از مدرسه اومده بودیم دیدم صدای در میاد...درو باز کردم .علیرضا بود...نفس نفس میزد...
به به ...چاکریم ....بیا تو...
همچنان نفس نفس میزد .رنگش پریده بود.
چی شده ؟حالت خوبه ؟
....ستاره ...ستاره ...
یه لحظه نگران شدم ...سرم گیج رفت .چه بلایی سر دختر بیچاره اومده بود?
ستاره چی ؟حرف بزن ...چی شده .
اوووه ...هیچی بابا تو که از من کولی تری ...چیزیش نشده . مارو دید.
شما رو؟
من و رعنا رو...
نفس عمیقی کشیدم ...خوشحال شدم که بلائی سرش نیومده بود.رعنا یه دختره بود که تازگی ها با علیرضا دوست شده بود...علیرضا با دخترای زیادی دوست بود .ولی ستاره سوگلی دوستاش بود.نسبت به اون احساس دیگه ای داشت .به قول خودش دوست دختر فابریکش ستاره بود.
قیافه رعنا بدک نبود.علیرضا هیچ وقت با دختر زشتی دوست نمیشد...توی راه مدرسه یه روز که باهم برمیگشتیم باهاش دوست شده
بود.نمیدونم چرا زیاد ازش خوشم نمیومد. شاید بخاطر ستاره بود.نسبت به اون حساسیت زیادی داشتم .
دوست نداشتم علیرضا اذیتش کنه ...چند بار هم به علیرضا گفته بودم که دست از این دختر بازیاش برداره ولی اون گوشش بدهکار نبود...میگفت :"دنیا محل تجربست "!
خب .بالاخره گندشو در اوردی ؟
جون امید خیلی بد شد... بد از اینکه ازتو جدا شدم رعنا رو سر کوچشون دیدم .داشتم باهاش حرف میزدم که یهو ستاره مثه جن پیداش شد...
جن ؟خوبه ..خوبه ...ستاره خانم که یه زمان فرشته بود
حالا شده جن ؟خب حالا چی گفت ؟
هیچی بدبخت چی میتونست بگه ...تا مارو دید روشو کرد اونور و رفت منم از رعنا خداحافظی کردم و دنبالش دویدم رفته بود توی خونه ...هر چی در زدم در رو باز نکرد...
نه لابد میخواستی درو باز کنه بگه به به علیرضاخان تشریف بیارید تو!!؟
امید ینی همه چیز تموم شد؟
ها ...همه چیز تموم شد؟مگه امید مرده ؟
میدونستم که تنها کسی که میتونه بهم کمک کنه توئی .پس باهاش حرف میزنی ؟
آره ...باهاش حرف میزنم ...ولی از این به بعد خودتو یه کم جمع و جور تر کن .اگه بفهمم با دختری بجز ستاره حرف میزنی خودم جریانو به ستاره میگم ...
من چاکرتم هستم ...یوگولی یو گولی ...دمت گرم ...
پس را بیوفت بریم ...
ازسرو کولم داشت میپرید بالاو مسخره بازی میکرد. بهش گفتم خودتو لوس نکن ..لازم هم نیست تو بیای ..خودم میرم . انقدم خوشحال نباش معلوم نیست ببخشدت .
هر چی تو بگی آقای دکتر ....علیرضا در بست چاکرته .
لباس پوشیدم و به طرف خونه ستاره اینا راه افتادم ...
...به خونشون رسیدم ...کوچه تقریبا خلوت بود ... با اینکه یکی از روزای آبان بود ولی سرمای زمستون نمایان شده بود ...سوز بدی میومد.یه لحظه لرز برم داشت ...عقبم رو نگاه کردم ...هیشکی اون ورا نبود... به طرف درشون رفتم و در زدم ... کسی جواب نداد... دوباره در زدم...چند لحظه بعد صدائی از پشت در گفت :کیه ؟... صدای ستاره بود...ولی هیچ شباهتی به قبل نداشت .در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم آروم گفتم : ستاره خانم ...امید هستم ... چند لحظه بعد در رو باز کرد... خدای من این ستاره من بود...این تنها دختری بود که ازش خوشم میومد...خدایا چقدر زیبا بود...تا اون موقع به اون سیری نگاهش نکرده بودم .
کم کم به خودم اومدم .به علیرضا فکر کردم .یه لحظه از خودم بدم اومد.من باید ستاره رو فراموش کنم . اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد چشمای از گریه قرمزش بود...برام روشن شد که علیرضا رو خیلی دوست داره . در حالیکه سعی میکردم تو چشماش نگاه نکنم گفتم :
سلام ...
با صدائی بغض آلود گفت :سلام ،امید خان حال شما خوبه ؟
متشکرم ...من ...من میخواستم یه لحظه وقتتون رو بگیرم ...باهاتون حرفی داشتم ... در حالیکه در رو بازتر میکرد گفت :
بفرمایید تو...
داخل شدم ...این اولین باری بود که وارد اون خونه میشدم ،ولی تمام گوشه و کنارش برام آشنا بود.علیرضا همه رو مو به مو برام تعریف کرده بود:
قسمتی از دیوار که ریخته بود....،پشت بوم ....، پله ها......،تنها درخت خرمالوی حیاط.......و از همه مهم تر حوض شیش گوش فیروزهای با ماهی هاش ...چه حوض زیبایی بود...یک لحظه احساساتشون وقتی که کنار این حوض میشستن رو درک کردم ... با اشاره ای که به صندلی چوبی کهنه ای کرد گفت : بفرمایید بشینید... * * *
از خونه ستاره اینا که اومدم بیرون یه راس رفتم خونه علیرضا اینا...تا در زدم در رو باز کرد...انگار که منتظر وایساده بود تا من بیام ...
سلام ...
علیک ...چی شد؟... رفتی ؟
اوووهوم ...
خب چی شد؟چی گفت ؟
هیچی ...چی میخواستی بگه ?...گفت که از علیرضا بدم
میاد و دیگه حاضر نیستم ریختشو ببینم !
یه لحظه وارفت ...انگار که خبر مرگ عزیز ترین کسشو بهش میدن ... دیدم اگه دیر بجنبم طفلک میمیره ...دیگه جای شوخی کردن نبود...
هاهاها ...بابا شوخی کردم .همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد...باهاش حرف زدم ...گفتم که علیرضا فقط تورو دوست داره ....رعنا رو هم گفتم که از آشناهای من بوده و داشته سراغ منو از تو میگرفته ...در ضمن بهم گفت که بهت بگم الان بری پیشش ...
گل از گلش شکفت ...پرید بغلم و سر و صورتم رو غرق ماچ کرد...خیلی خوشحال بود ...انگار که دنیا رو بهش داده باشن ... زدم روی شونش و گفتم :یادت باشه بهت چی گفتم ها....این دفه آخر بودا.
بخدا علیرضا بدون شوخی اگه دفه دیگه ببینم با دختری بغیر از ستاره کاری داری دیگه باهات حرف نمیزنم ...
چشم آقای دکتر...قول میدم ..
باشه ....پس من برم ...کاری نداری ؟
نه ...خیلی ممنون ...تو نمیای ؟
نه کار دارم باید برم ...تو هم که باید بری ...
آره منم الان راه میوفتم ..
- پس فعلا...
قربونت ..
خدافظ ..
سر کوچه که رسیدم علیرضا بلند داد زد:
امید خیلی لطف کردی ...این کارت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ...
آهی کشیدم ...علیرضا نسبت به من خیلی حق داشت ... تا اون موقع خیلی بهم لطف کرده بود...انقدر لطف که اگه هزار بار هم از این کارابراش میکردم گوشه ای از اونها هم جبران نمیشد... تو دلم گفتم : قربونت دوست من ...ما که کاری نکردیم ....

ادامه دارد...

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1383/04/06 ساعت 08:42 ب.ظ

حمید جان نظرت را خواندم باشه حتما داستان را می خوانم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد