آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

 

)قسمت سوم)

... شب‌ علیرضا اومد در خونمون‌...خیلی‌ خوشحال‌ بود. فهمیدم‌ که‌ ستاره‌ بخشیدتش‌ .رفتیم‌ بالای‌ پشت‌ بوممون‌ .
ـ خب‌ چی‌ شد؟
ـ هیچی‌ ....حل‌ شد!راستی‌ تا الان‌ اونجا بودم‌ ..
ـ پس‌ بابائی‌ چی‌ ؟!!!
ـ ستاره‌ مخصوصا گفت‌ بمونم‌ تا بابائی‌ منو ببینه‌ .قبلا راجبه‌ من‌ باهاش‌ حرف‌ زده‌ بود...
ـ جدی‌؟خب‌ اومد؟
ـ آره‌ ....پیرمرد باحالیه‌ ...دلم‌ براش‌ خیلی‌ میسوزه‌ تا اومد تو خونه‌ و در رو باز کرد منو ستاره‌ رو کنار حوض دید.من‌ بلند شدم‌...اولش‌ منو نشناخت‌ .بد نگاه‌ میکرد.بهش‌ سلام‌ کردم‌.جواب‌ نداد.ستاره‌ بهش‌ گفت‌ :"بابائی‌ این‌ همون‌ علیرضاست‌ که‌ بهت‌ گفتم‌ .." ،تا اینو شنید کلی‌ عوض‌ شد... انگار که‌ پسرش‌ رو میبینه‌ اومد جلو و بغلم‌ کرد...امید فکر نمیکردم‌ انقدر خوب‌ باشه‌...
ـ خب‌ اینم‌ از شانس‌ توست‌ ...اینجور بهترم‌ هست‌..
ـ وقتی‌ داشتم‌ میرفتم‌ اومد تو کوچه‌ و آروم‌ در گوشم گفت‌:"علی‌ جان‌ ...جون‌ تو جون‌ ستاره‌ ...اون‌ ط‌فلک‌ جز تو کسی رو نداره‌ ها..."، وقتی‌ اینا رو میگفت‌ اشک‌ توی‌ چشماش‌ جمع شده‌ بود...
ـ خب‌ تو بهش‌ چی‌ گفتی‌ ؟
ـ گفتم‌:"چشم‌ بابائی‌ ...منم‌ جز اون‌ کسی‌ رو ندارم‌ ….
***
اونروز هیچ‌ کدوممون‌ حال‌ هندسه‌ رو نداشتیم‌ ...یاروهم‌ همش‌ داشت‌ حرف‌ میزد.زنگ‌ آخر بود...مبحث‌ خسته‌ کننده دایره‌ ...من‌ و امید همیشه‌ گوشه‌ کلاس‌ ،میز آخر میشستیم ... با اینکه‌ درسم‌ خوب‌ بود ولی‌ معلما همیشه‌ از دستم‌ شاکی بودن‌.همیشه‌ جرقه‌ شلوغی‌ رو من‌ میزدم‌ ،علیرضا هم‌ آتیشش‌ رو گر میداد.همیشه‌ هم‌ کاسه‌ کوزه‌ ها سر علیرضای‌ بدبخت‌ میشکست وقتی‌ که‌معلما میدین‌ منم‌ شلوغ‌ میکنم‌ با تاسف‌ بهم نگاه‌ میکردن‌ و میگفتند:"از وقتی‌ پهلوی‌ این‌ نشستی‌ تو هم خراب‌ شدی‌ ..." ،نمیدونستن‌ باعث‌ شولوغی‌ علیرضا هم‌ من‌ بودم‌ علیرضا در حالیکه‌ روش‌ به‌ تخته‌ بود آروم‌ بهم‌ گفت‌
ـ اه‌...این‌ مرتیکه‌ هم‌ ولکن‌ نیست‌ ...مخمون‌ رو خورد
ـ آره‌ ..آخه‌ بدیش‌ اینه‌ که‌ چرندیات‌ میگه‌ ...یه‌ قرون‌ بلد نیست‌ درس‌ بده‌ ..دفه‌ پیش‌ که‌ یادته‌ اون‌ قضیه‌ رو آخرش‌ هم‌ نتونستش‌ اثبات‌ کنه‌..؟ ـ آره‌ ...تو هم‌ که‌ خوب‌ حالشو گرفتی‌
ـ راستی‌ علیر ضا امشب‌ بریم‌ "کیج‌ "؟
ـ "کیج‌ "؟ "کیج‌ "دیگه‌ کجاس‌؟
ـ بابا کیج‌ دیگه‌ .همون‌ جا که‌ بهت‌ گفتم‌ ...دانسینگه‌همون‌ که‌ توش‌ "فرهاد" میخونه‌
ـ آهان‌ ...یادم‌ اومد...مگه‌ مارو را میدن‌ ؟
ـ غلط‌ میکنن‌ راه‌ ندن‌..مگه‌ ما چمونه‌؟میتونی‌ به‌ ستاره‌ هم‌ بگی‌ بیاد
ـ خب‌ آره‌..ولی‌ من‌ فکر میکنم‌ که‌ خرجمون ...‌
آقای‌ ناصری‌ در حالیکه‌ چوبی‌ که‌ توی‌ دستش‌ بود رو بالا و پایین‌ میبرد با لهجه‌ غلیظ‌ ترکیش‌ بلند داد زد
فراهانی‌ !تو هنوز آدم‌ نشدی‌ ؟ اندفه‌ بندازمت‌ بیرون دیگه‌ رات‌ نمیدما !!!
آروم‌ در گوشه‌ علیر ضا گفتم‌:" به‌ خرجش‌ فکر نکن‌ من‌ یه‌ کم‌ پول‌ جمع‌ کردم‌
ـ منم‌ یه‌ کمی‌ دارم‌...شاید از مامانم‌ هم‌ کمی‌ بگیرم‌ ولی‌ به‌ ستاره‌ باید بگم‌...چقدر تا زنگه‌ ؟
ـ نیم‌ ساعت‌
ـ بریم‌؟ یه‌ رب‌ دیگه‌ زنگشون‌ میخوره‌
ـ برو که‌ رفتیم‌
علیر ضا نگاهی‌ بهم‌ کرد و خنده‌ ای‌ کرد.منم‌ بهش‌ خندیدم
ـ هنوز جمله‌ آقای‌ ناصری‌ تموم‌ نشده‌ بود که‌ علیرضا با یه‌ حالت‌ قلدری‌ بلند شد گفت‌ :ده‌...آقا چرا توهین‌ میکنن‌ ....ما که‌ کاری‌ نکردیم‌
آقای‌ ناصری‌ با یه‌ حالت‌ مسخره‌ گفت‌: بگیر بشین‌ بی‌ تربیت‌
از حرکات‌ علیرضا خندم‌ گرفته‌ بود...در حالیکه‌ سعی‌ میکرد جدی‌ باشه‌ گفت‌:"چشم‌"و بعد نشست‌ با پا بهم‌ زد و آروم‌ گفت‌ :"حالا نوبت‌ توس‌ سه‌ تا سرفه‌ کردم‌...این‌ علامتمون‌ بود با بچه‌ های‌ کلاس‌...وقتی‌ سه‌ تا سرفه‌ منو میشنیدن‌ میدونستن‌ که‌ باید هوامو داشته‌ باشن‌...همه‌ زیر چشمی‌ بهم‌ نگاه‌ کردن‌...آقای‌ ناصری‌ رفته‌ بود سر درس‌ ...از جام‌ بلند شدم‌...همه‌ نگاهها به‌ من‌ بود...وسط‌ حرف‌ آقای‌ ناصری‌ پریدم‌ و بلند داد زدم‌
-آقای‌ ناصری‌ میشه‌ علیرضا فراهانی‌ رو ببخشین‌
همه‌ زدن‌ زیر خنده‌...اکبر که‌ معلوم‌ بود به‌ زور داره سعی‌ میکنه‌ بخنده‌ از خودش‌ صداهای‌ عجیب‌ غریب‌ در میورد.ناصر با هر قه‌ قهی‌ که‌ میزد یه‌ بارم‌ محکم‌ میزد رو میز.هرکی‌ یه‌ بازی‌ در میورد...از اوون‌ ور کلاس‌ یکی‌ داد زد تشکای‌ خوشخواب‌....دوچرخه‌ بچه‌ ...وان‌ حموم‌ .... خریداریم‌
کلاس‌ یه‌ هو تبدیل‌ شد به‌ حموم‌ زنونه‌ ...آقای‌ ناصری‌ که‌ مونده‌ بود به‌ کی‌ گیر بده‌ قرمز شده‌ بود...چند لحظ‌ه‌ همین‌ ط‌ور گذشت‌ که‌ یه‌ دفه‌ فریاد آقای‌ ناصری‌ بلند شد
-خفه‌ شین‌ ...خفه‌ شین‌
علیرضا مرده‌ بود از خنده‌ ....سعی‌ میکرد جلوی‌ خندشو بگیره‌ ولی‌ نمیتونست‌.آخر رفت‌ زیر میز و قاه‌ قاه‌ خندید
ـ شما دوتا...گمشین‌ بیرون‌...من‌ نامردم‌ اگه‌ شما هارو دیگه‌ سرکلاسم‌ را بدم‌....گمشین‌ بیرون‌....جفتتون‌
از یه‌ ط‌رف‌ لهجه‌ آقای‌ ناصری‌ از ط‌رف‌ دیگه‌ ادا و اوصول‌ علیرضا زیر میز باعث‌ شد منم‌ خندم‌ بگیره‌
همه‌ بچه‌ ها داشتن‌ به آقای‌ ناصری‌ میخندیدن ...
علیرضا از زیر میز اومد بالا و گفت‌
ـ چشم‌ آقا ....میریم‌ بیرون‌ ...شما خودتونو ناراحت‌ نکنین‌ براتون‌ بده‌...ما رفتیم‌
بعد آروم‌ تر جوری‌ که‌ نشنوه‌ ادامه‌ داد:قربون‌ دهنت‌ خب‌ زودتر میگفتی‌ !!!
من‌ که‌ میدونستم‌ الانه‌ که‌ دست‌ آقای‌ ناصری‌ روی‌ ما بلند شه‌ قبل‌ از اینکه‌ آقای‌ ناصری‌ فرصت‌ کنه‌ بیاد ط‌رفم‌ زود فلنگو بستم‌ از بیرون‌ داشتم‌ کلاس‌ رو میدیدم‌.علیرضا اومد که‌ بیاد از در بیرون‌ آقای‌ ناصری‌ اومد یه‌ لگد بهش‌ بزنه‌.علیرضا جا خالی‌ داد... تعادل‌ آقای‌ ناصری‌ بهم‌ خورد...نزدیک‌ بود بیوفته‌ ...همه‌ دوباره‌ زدن‌ زیر خندنده‌ ...علیرضا به‌ ط‌رف‌ در رفت‌....در حالیکه‌ به‌ بچه‌ ها تعظ‌یم‌ میکرد در رو بست‌ و اومد بیرون به‌ من‌ که‌ رسید گفت‌: ادامه
-بزن‌ قدش ...
صدای‌ دست‌ ما توی‌ راهروی‌ کلاسا پیچید...صدای‌ آقای ناصری‌ بین‌ صدای‌ خنده‌ بچه‌ ها محو شده‌ بود
علیرضا در حالی‌ که‌ هلم‌ میداد گفت‌ :بدو دیر شد...
...
مدرسه‌ "شیرین‌"....مدرسه‌ ای‌ که‌ منو علیرضا خاط‌رات خوبی‌ رو اونجا داشتیم‌.یه‌ زمانی‌ هر روز دم‌ این‌ مدرسه‌ بودیم همه‌ دختراش‌ ما رو میشناختن‌. کلی‌ معروف‌ شده‌ بودیم قبل‌ از اینکه‌ علیرضا و ستاره‌ با هم‌ دوست‌ بشن‌ علیرضا در یه زمان‌ با شیش‌ تا از دخترای‌ اونجا دوست‌ بود ... !!!
چند دقیقه‌ ای‌ کنار مدرسه‌ صبر کردیم‌ تا زنگشون‌ خورد لحظ‌ه‌ ای‌ بعد از اینکه‌ بابای‌ مدرسه‌ در رو باز کنه دخترا انگار که‌ از زندان‌ آزاد میشدن‌ ریختن‌ بیرون‌ ...
وقتی‌ کنار مدرسه‌ کمی‌ شلوغتر شد به‌ راحتی‌ صدای‌ پچ‌ پچ دخترا که‌ میگفتن‌ "علیرضا" شنیده‌ میشد. اون‌ دخترهایی‌ هم که‌ یه‌ زمانی‌ با علیرضا دوست‌ بودن‌ بدون‌ اینکه‌ به‌ روی خودشون‌ بیارن‌ سرشون‌ رو انداختن‌ پایین‌ و رفتن‌ .بعضی‌ دیگه هم‌ که‌ میخواستن‌ جلوی‌ دوستاشون‌ خودشیرینی‌ کنن‌ تیکه می‌ پروندن‌ من‌ و علیرضا با اینکه‌ کلا شر بودیم‌ ولی‌ همیشه رفتارمون‌ با دخترا مودبانه‌ بود...تو تموم‌ اون‌ سالها به یاد ندارم‌ که‌ علیرضا با دختری‌ بد حرف‌ زده‌ باشه‌ یا بهش متلکی‌ گفته‌ باشه‌...وقتی‌ هم‌ که‌ دخترا متلکی‌ بهش‌ میگفتن یه‌ جوری‌ نگاشون‌ میکرد که‌ انگار داره‌ به‌ یه‌ دزد نگاه‌ میکنه بعد هم‌ سرشو مینداخت‌ پایین‌ .دخترا هم‌ که‌ اصلا انتظ‌ار سکوتش‌ رو نداشتن‌ بالاخره‌ هر جوری‌ شده‌ ولش‌ میکردن‌ و میرفتن
* * * * * *
بالاخره‌ پیداش‌ شد همه‌ دخترا پیرهن‌ سفید و دامن‌ سورمه‌ ای‌ پوشیده‌ بودن ولی‌ اون‌ لباسها توی‌ تن‌ ستاره‌ جور دیگه‌ جلوه‌ میکرد مثه‌ ملکه‌ ها شده‌ بود...دخترای‌ دیگه همگی‌ معلوم بود که‌ بهش‌ حسادت‌ میکردن‌.از ط‌رز نگاه‌ کردنشون‌ به‌ اون‌ وعلیرضا کاملا مشخص‌ بود ...
با دوستش‌ بود.نازنین‌ .دختر خوبی‌ بود.قدی‌ کوتاه‌ تر از ستاره‌ داشت‌.دختری‌ لاغر که‌ به‌ نظ‌رم‌ شکننده‌ میرسید معلوم‌ بود که‌ بدش‌ نمیاد باهم‌ دوست‌ باشیم‌ ولی‌ با اینکه‌ به‌ سادگی‌ و خوبیش‌ اط‌مینان‌ داشتم‌ محبتی‌ رو ازش‌ توی‌ دلم‌ احساس‌ نمیکردم‌
* * *
با اومدنش‌ همه‌ یه‌ دفه‌ ساکت‌ شدن‌ و به‌ اونو علیرضا نگاه‌ کردن‌.تا به‌ علیرضا رسید با لبخندی‌ بهش‌ سلام‌ کرد و بعدش‌ به‌ من‌ سلام‌ کرد.نازنین‌ هم‌ بهمون‌ سلام‌ کرد
ـ چی‌ شده‌ اومدی‌ اینجا؟
-فعلا بیا از اینجا بریم‌ احساس‌ میکنم‌ پونصد هزارتا چشم‌ دارن‌ بهمون‌ نگاه‌ میکنن
از مدرسه‌ کمی‌ دورتر شدیم‌
ـ خب‌...چه‌ خبر؟ …خوبی‌؟
ـ آره‌ خوبم‌
ـ نازی‌ تو خوبی‌؟
ـ مرسی‌
نازنین‌ دختر کم‌ حرف‌ و خجالتی‌ بود...معلوم‌ بود که‌ زیاد با پسرا رابط‌ه‌ نداشته‌ چون‌ هر وقت‌ که‌ من‌ یا علیرضا باهاش‌ حرف‌ میزدیم‌ قرمز میشد.ستاره‌ ادامه‌ داد
ـشما امروز زود تعط‌یل‌ شدین‌ ؟
علیرضا در حالیکه‌ لبخندی‌ زد وبه‌ من‌ نگاه‌ کرد گفت
ـ ما امروز خودمونو زود تعط‌یل‌ کردیم‌
ستاره‌ در حالیکه‌ از یه‌ ط‌رف‌ اخم‌ کرده‌ بود از ط‌رف دیگه‌ میخندید با شیط‌نت‌ گفت‌
ـ امروز دیگه‌ نوبت‌ کدوم‌ بدبخت‌ بود؟
ـ ها ها ...آقای‌ ناصری‌ دبیر هندسه‌ ...ولی‌ مهم نیست‌...اومدم‌ چیزی‌ رو بهت‌ بگم‌
ـ خب‌ ؟
ـ امشب‌ چیکاره‌ ای‌؟
ـ چط‌ور مگه‌...؟
ـ منو علیرضا میخوایم‌ بریم‌ "کیج‌ "...همون‌ جا که برات‌ تعریفشو کرده‌ بودم‌.فرهاد هم‌ توش‌ میخونه‌...یادمه بهم‌ گفته‌ بودی‌ خیلی‌ دوست‌ داری‌ فرهاد رو ببینی‌
ـ آخه‌
ـ آخه‌ نداره‌... امشب‌ میام‌ دنبالت‌
ـ بابائی‌ چی‌؟
ـ خودم‌ میام‌ اجازتو میگیرم‌...نازی‌ تو هم‌ میای‌؟
ـ خیلی‌ دوست‌ دارم‌ بیام‌ ولی‌ بابام‌ فکر نمیکنم‌ بذاره‌
ـ در هر صورت‌ خوشحال‌ میشیم‌ تو هم‌ بیای‌ .. تونستی‌ حتما بیا...
ـ چشم‌ ...ببینم‌ چی‌ میشه‌
ـ خب‌ ...پس‌ ستاره‌ امشب‌ ساعت‌ نه‌ میام‌....فعلا کاری‌ نداری‌؟
ـ نه‌
ـ قربونت

ادامـــــــه‌ دارد....

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1383/04/06 ساعت 08:39 ب.ظ

[ بدون نام ] 1383/04/06 ساعت 09:45 ب.ظ

[ بدون نام ] 1383/04/09 ساعت 09:53 ب.ظ

بقیه بدووووووووو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد