آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

اینم قسمت ۵

 

(قسمت پنجم)

فردا توی مدرسه علیرضا رو دیدم . هیچ تغییر نسبت به قبل نکرده بود .همون علیرضای صمیمی و قدیمی بود. وقتی منو دید خیلی خوشحال شد... اتفاقات اون چند روز رو تند تند برام تعریف کرد. از ستاره برام گفت . گفت که ازم بخاطر اون شب خیلی تشکر کرده بود.مثه اینکه بهش خیلی خوش گذشته بود ...
راستی امید یه مطلبیه ...خیلی وقت بود میخواستم راجبش باهات صحبت کنم ...
بی اعتنا در جوابش گفتم :
خب ...؟
در مورد نازنینه ...اوم ....چطوری بگم ....ببین تو از نازی خوشت میاد؟
نازی ؟... خب بدم نمیاد...چطور مگه ؟
ببین ...چند وقته ستاره همش به من میگه این دوتا خیلی بهم میان ...یه جورائی خیلی دوست داره که باهم دوست بشین ...
خیلی ناراحت شدم ...نمیدونم چرا،ولی دوست نداشتم ستاره همچین حرفی رو بزنه ...آخه من که خود ستاره رو دوست داشتم چطور میتونستم با نازی دوست بشم ؟ با بی حوصلگی گفتم :
خب ...؟
خب به جمالت ... گفتم یه قرار بذاریم بیشتر ببینیش ... ببینم امید دوست داری باهاش دوست شی ؟
خیلی عصبانی بودم .... اصلا نمیدونستم چی بگم ... هم نازی به نظرم دختر خوبی میومد و هم نمیخواستم با این کار ستاره رو از دست بدم . سر دوراهی عجیبی گیر کرده بودم . اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم . نازی به خوشگلی ستاره نبود ولی شاید اخلاقا از ستاره خیلی هم بهتر بود .اینو خودم هم میدونستم . ستاره تونسته بود هر دختری رو برام زشت جلوه بده ...
امید...امید ...بابا کجایی ؟اصلا معلوم هست تو چت شده ؟چن وقته عوض شدی ...چت شده مرد؟از دست من ناراحتی ؟
نه چرا باید از دستت ناراحت باشم ...
آخه چند روزیه اینجوری به نظر میاد...
نه اصلا هم از دستت ناراحت نیستم ...
خونه چیزی شده ؟
نه بابا ....ولم میکنی یا نه چیزیم نشده ...اه .
تو هم گیر دادی ها... خب بابا اگه تو میخوای باهاش دوست میشم ...
این جمله آخر رو خیلی بلند گفتم ...تقریبا دیگه داشتم سرش داد میزدم ...
تنها کاری که کرد این بود که متعجبانه نگام کرد. اصلا باورش نمیشد که من همون امید قبلی ام ... حق هم داشت ... پشتش رو بهم کرد.... داشت میرفت ... پیش خودم فکر کردم که درست نیست دوستی چندین و چند ساله ما آخرش اینجوری تموم شه ... علیرضا با کسی که قهر میکرد دیگه امکان نداشت دوباره باهاش آشتی کنه ... تند به طرفش دویدم ...
- علیرضا...؟
انگار نه انگار که چیزی شنیده ...به را رفتنش ادامه داد... دوباره صداش زدم :
علیرضا؟
بازم عکس العملی نشون نداد... بغض اومده بود توی گلوم ... ینی علیرضا رو از دست داده بودم ....؟
...در حالیکه صدام میلرزید بهش گفتم :
من اومده بودم ازت معذرت بخوام ... دوست نداشتم این پایان دوستی ما باشه ...
تا اینو گفتم برگشت . تاحالا علیرضا رو اینجوری ندیده بودم . داشت گریه میکرد . اشک چشماش مثه رودخونه پر آبی جاری میشد ... با خودم فکر کردم : " اگه من فقط بغضم گرفت علیرضا زار زار گریه میکنه . علیرضا تو چقدر خوبی ...."
پرید بغلم کرد .در حالیکه صداش با گریه آمیخته شده بود گفت : امید دوست دارم ...
علیرضا از تو بعیده ...گریه نکن ... بچه ها دارن نگات میکنن ...
منو ببخش ..
تو منو ببخش ... در ضمن یه قرار بذار بیشتر نازی رو ببینم ... * * *
بعد از مدرسه رفتیم دم مدرسه ستاره اینا. مثه همیشه خوشگل شاداب بود... نازی هم مثه همیشه آروم و با طمانینه بود.
سلام خانم خوشگله ....
سلام ...سلام امید خان ...
هه !... ".امید خان "! ....چه جالب منو صدا میکرد.
چطوری ؟ چه خبر؟ امتحانت رو خوب دادی ؟
آره ... جات خالی ببینی چه امتحانی دادیم ...
اسمش رو هرچی میشد گذاشت جز امتحان ...
مگه دخترها هم تقلب میکنن ؟
نازنین آروم خندید ....ستاره ادامه داد:
نه پس ... خیال کردین فقط پسرها بلدن تقلب کنن ؟
همینجوری که از مدرسشون دور میشدیم ستاره هم تعریف میکرد:
آره ...خلاصه وقتی خانم عاطفی دید ما حاضر نیستیم امتحان بدیم مدیر رو صدا کرد... اونم اومد بالا ...همش جیغ میزد. ما مرده بودیم از خنده ...خلاصه قرار شد امتحان بدیم . ولی چشمت روز بد نبینه چه امتحانی بود .کاغذ های تقلب از این ور کلاس به اونور همش در رفت و آمد بودن ....
خب حالا چند میشی ؟
خب ده رو میگیرم ...
هاهاها...این همه تقلب کردی اونوقت میگی ده رو میگیرم ؟
ستاره اخماشو کرد تو هم ... علیرضا در حالیکه میخندید گفت : حالا ناراحت نشو ... بعد هم در حالیکه روش رو کرد طرف نازنین گفت :
نازی تو چی ؟ تو هم تقلب میکنی /
قبل از اینکه نازنین فرصت حرف زدن داشته باشه ستاره گفت :
نازی ؟ به مثه اینکه نازی شاگرد اوله ها ... نازی و تقلب ؟ نازی درسها رو بهتر از معلمامون میدونه اونوقت تقلب کنه ؟
نازنین دوباره آروم خندید. علیرضا که به خیال خودش داست به من لطف میکرد گفت :
پس نازی هم عین امیده ؟... اونم وقتی ما تقلب میکنیم ناراحت میشه !!!
چشم غره ای به علیرضا رفتم . اون خوب میدونست که امکان نداره تو هیچ امتحانی تقلب نکنم ....ستاره هم که اینو میدونست لبخندی زد.... ***
بالاخره علیرضا و ستاره کار خودشون رو کردن و قرار شد یه روز قرار بذارن که منو و نازی بیشتر باهم آشنا بشیم ولی هنوزم
ته دلم راضی نبود....
... بعد ظهرهای سه شنبه رو اصلا دوست نداشتم .برام درست شبیه بعدظهرهای جمعه بودن .اصلا نمیدونستم چرا ولی هیچ وقت بخاطر ندارم که سه شنبه ها بهم خوش گذشته باشه .
اون سه شنبه هم بعد ظهر دلگیری داشت . اصلا حوصله هیچ کاری رو نداشتم . به خودم فکر کردم ، به ستاره ،به علیرضا و به نازی ...
نازی ...دختر باوفا ...اصلا دوس نداشتم سرنوشتی مثه خودم رو داشته باشه . اگه از همین اول تکلیفش روشن میشد بهتر بود تا اینکه یکی دوسال دیگه بفهمه که دوسش ندارم .
هوا کم کم داشت تاریک میشد...دیگه نمیتونستم هوای تلخ تنهابودن توی خونه رو تحمل کنم . به خودم گفتم شاید اگه برم
بیرون قدم بزنم کمی بهتر شم . لباس پوشیدم .در حیاط رو باز کردم و رفتم توی کوچه . مثه همیشه خلوت بود. به نظرم رسید یه نفر از ته کوچه به طرفم میاد. تاریکی اجازه نمیداد بشناسمش . دقیقتر که شدم دیدم پدر خدابیامرزمه . خدارحمتش کنه توی دستش دوتا کیسه بود .میوه گرفته بود. خدابیامرز امکان نداشت یه شب بیاد خونه و دست خالی باشه . دیبر بود.دبیر دبیرستان خودمون و چند تا دبیرستان دیگه . بعد از مدرسه هم تا دیر وقت شاگرد داشت .خیلی زحمتکش بود. اون موقع ها پنجاه و یکی دوسالش بود.ظاهرش با اینکه معمولی بود ولی همیشه تمیز و آراسته بود. با موهای جو گندمی و عینک قهوه ایش .هیکل لاغر و کوچیکی داشت ... با اینکه معلم جدی و سختگیری بود ولی بیاد ندارم شاگردی از دستش شاکی باشه ... با اینکه توی کارش جدی بود ولی همون قدر هم با شاگرداش دوست و مهربون بود. همیشه در حال آموختن بود.صبح و شب زحمت میکشید...یه بار که ازش پرسیدم :"آقا جون ...ماتعدادمون مثه خونواده های دیگه زیاد نیست ...پس چرا شما از کله سحر تا شب انقدر زحمت میکشید"؟ ، در جوابم گفت :"امید جان ... اولا از اینکه تو تنها فرزندمی خیلی خوشحالم ..با این گرونی این حرفها خیلی خوب شد که تو تکی وگرنه الان همین امکانات کمی رو هم که داری نداشتی ، ثانیا اگه میبینی که من این همه زحمت میکشم فقط بخاطر اینه که تو هم عین من نشی ....پدر خدابیامرز من اگه یه ارثی برام گذوشته بود که الان من مثه سگ جون نمیکندم..."
همیشه روی پدرم به عنوان یه دوست خوب حساب میکردم . امکان نداشت هیچ موقع باهام بلند حرف بزنه ... ما هم امکان نداشت روی حرفش حرفی بزنیم . ***
..... نمیدونم چی شد که سر از اون جا در اوردم .اصلا هدفم این نبود که به اونجا برم ... ولی وقتی خواستم برم دیگه نتونستم از اون جا تکون بخورم ... دلم براش تنگ شده بود .خیلی دوست داشتم ببینمش . لحظه ای به علیرضا فکر کردم ولی بعدش تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم چون با این کار بیشتر اعصاب خودم رو خورد میکردم . به تیر چراغ برقی که روبروی در ستاره اینا بود تکیه دادم . کم کم ستاره ها داشتن بهم چشمک میزدن ... همه ستاره ها جز اون ستاره اصلی ... * * *
نمیدونم چه مدت توی اون حالت بودم ... فقط اینو میدونم که وقتی بابایی خواست در رو باز کنه به خودم اومدم . اشکی
که نمیدونم از کجا اومده بود روی گونم رو با عجله پاک کردم و رومو کردم اون ور ... خدا خدا میکردم که بابایی من و ندیده باشه . به نظر رسید منو ندیده چون بدون هیچ عکس العملی رفت توی خونه و در رو بست . خداروشکر کردم ...اگه بابایی منو دیده بود و اون وقت به ستاره میگفت ، خیلی بد میشد. به ساعت نگاه کردم ...خدای من ده بود ...ینی من دو ساعت اونجا بودم ؟ پس چرا اصلا به نظرم نیومد... کم کم خواستم برگردم ... فکر میکردم لابد تا اون موقع آقا جونم نگرانم شده . چشمام رو پاک کردم . آخرین نگامو هم به خونه ستاره اینا کردم و برگشتم برم ... تا رومو برگدوندم انگار یه چیزی مثه پتک خورد توی سرم .اصلا انتظارش رو نداشتم ... علیرضا بود ...
دست و پام رو گم کردم ....به من و مون افتاده بودم .اصلا نمدونستم چی باید بهش بگم ...آخه اون اونجا چیکار میکرد... به نظر ناراحت میومد ینی همه چیز رو فهمیده بود؟ ینی چند وقت بود که اونجا بود؟ با دستپاچگی گفتم :
سلام ....
با کمال خونسردی گفت :
سلام ...
اصلا نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم . سرم رو انداختم پائین . سکوت بدی بینمون ایجاد شده بود. اگر علیرضا یه چک هم میزد توی گوشم هیچ تعجبی نمیکردم . حقش بود. بالاخره سکوت رو شکست ...
اومدم سراغت نبودی ...
در حالیکه زبونم گرفته بود و من من میکردم گفتم :
آره ....نبودم ...ینی ...ینی اومده بودم دنبال تو...
خب چرا برگشتی !؟
میدونی ...آخه ...آخه دیدم دیره دیگه گفتم مزاحم نشم ... !
با حالت مسخره ای گفت :
مزاحم ؟ ها از کی تاحالا مزاحم شدی ؟ مگه غیر از اینه که من و تو همش پیش همیم ؟ اونوقت تو میگی مزاحم میشدی !!!؟ چیزی نداشتم بهش بگم ... حسابی عرق کردم . احساس میکردم گرمم شده ... بعد از یک سکوت مرگبار دیگه دوباره علیرضا در
حالیکه سکوت رو میشکوند ادامه داد:
منم رفتم دم در خونتون . کارت داشتم . بابات گفت که رفتی بیرون ... منم نیم ساعتی توی کوچه ها دنبالت گشتم . دیدم نیستی گفتم که فردا توی مدرسه وقتی دیدمت کارم رو بگم . بعد وقتی دید من حرفی نمی زنم خودش ادامه داد:
میخواستم بهت بگم که فردا بعد از مدرسه قرار گذوشتیم من و تو و ستاره و نازی با هم باشیم تا تو و نازی با هم بیشتر آشنا بشین ...
علیرضا ... علیرضا ...تو چقدر خوبی .... تو این همه به فکر منی و اونوقت من با تو این کار رو میکنم .
از اون جا بود که با خودم عهد بستم دیگه ستاره رو مثه یه خواهر حساب کنم ... در حالیکه سرم رو بلند میکردم گفتم :
مرسی علیرضا جون ... پس ، فردا توی مدرسه میبینمت ... فعلا کاری نداری ؟
با حالتی سرد در جوابم گفت :
نه ...قربانت ...
در حالیکه احساس میکردم گناه بزرگی رو انجام دادم به طرف خونه حرکت کردم ...

ادامه دارد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد