آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

 

)قسمت سوم)

... شب‌ علیرضا اومد در خونمون‌...خیلی‌ خوشحال‌ بود. فهمیدم‌ که‌ ستاره‌ بخشیدتش‌ .رفتیم‌ بالای‌ پشت‌ بوممون‌ .
ـ خب‌ چی‌ شد؟
ـ هیچی‌ ....حل‌ شد!راستی‌ تا الان‌ اونجا بودم‌ ..
ـ پس‌ بابائی‌ چی‌ ؟!!!
ـ ستاره‌ مخصوصا گفت‌ بمونم‌ تا بابائی‌ منو ببینه‌ .قبلا راجبه‌ من‌ باهاش‌ حرف‌ زده‌ بود...
ـ جدی‌؟خب‌ اومد؟
ـ آره‌ ....پیرمرد باحالیه‌ ...دلم‌ براش‌ خیلی‌ میسوزه‌ تا اومد تو خونه‌ و در رو باز کرد منو ستاره‌ رو کنار حوض دید.من‌ بلند شدم‌...اولش‌ منو نشناخت‌ .بد نگاه‌ میکرد.بهش‌ سلام‌ کردم‌.جواب‌ نداد.ستاره‌ بهش‌ گفت‌ :"بابائی‌ این‌ همون‌ علیرضاست‌ که‌ بهت‌ گفتم‌ .." ،تا اینو شنید کلی‌ عوض‌ شد... انگار که‌ پسرش‌ رو میبینه‌ اومد جلو و بغلم‌ کرد...امید فکر نمیکردم‌ انقدر خوب‌ باشه‌...
ـ خب‌ اینم‌ از شانس‌ توست‌ ...اینجور بهترم‌ هست‌..
ـ وقتی‌ داشتم‌ میرفتم‌ اومد تو کوچه‌ و آروم‌ در گوشم گفت‌:"علی‌ جان‌ ...جون‌ تو جون‌ ستاره‌ ...اون‌ ط‌فلک‌ جز تو کسی رو نداره‌ ها..."، وقتی‌ اینا رو میگفت‌ اشک‌ توی‌ چشماش‌ جمع شده‌ بود...
ـ خب‌ تو بهش‌ چی‌ گفتی‌ ؟
ـ گفتم‌:"چشم‌ بابائی‌ ...منم‌ جز اون‌ کسی‌ رو ندارم‌ ….
***
اونروز هیچ‌ کدوممون‌ حال‌ هندسه‌ رو نداشتیم‌ ...یاروهم‌ همش‌ داشت‌ حرف‌ میزد.زنگ‌ آخر بود...مبحث‌ خسته‌ کننده دایره‌ ...من‌ و امید همیشه‌ گوشه‌ کلاس‌ ،میز آخر میشستیم ... با اینکه‌ درسم‌ خوب‌ بود ولی‌ معلما همیشه‌ از دستم‌ شاکی بودن‌.همیشه‌ جرقه‌ شلوغی‌ رو من‌ میزدم‌ ،علیرضا هم‌ آتیشش‌ رو گر میداد.همیشه‌ هم‌ کاسه‌ کوزه‌ ها سر علیرضای‌ بدبخت‌ میشکست وقتی‌ که‌معلما میدین‌ منم‌ شلوغ‌ میکنم‌ با تاسف‌ بهم نگاه‌ میکردن‌ و میگفتند:"از وقتی‌ پهلوی‌ این‌ نشستی‌ تو هم خراب‌ شدی‌ ..." ،نمیدونستن‌ باعث‌ شولوغی‌ علیرضا هم‌ من‌ بودم‌ علیرضا در حالیکه‌ روش‌ به‌ تخته‌ بود آروم‌ بهم‌ گفت‌
ـ اه‌...این‌ مرتیکه‌ هم‌ ولکن‌ نیست‌ ...مخمون‌ رو خورد
ـ آره‌ ..آخه‌ بدیش‌ اینه‌ که‌ چرندیات‌ میگه‌ ...یه‌ قرون‌ بلد نیست‌ درس‌ بده‌ ..دفه‌ پیش‌ که‌ یادته‌ اون‌ قضیه‌ رو آخرش‌ هم‌ نتونستش‌ اثبات‌ کنه‌..؟ ـ آره‌ ...تو هم‌ که‌ خوب‌ حالشو گرفتی‌
ـ راستی‌ علیر ضا امشب‌ بریم‌ "کیج‌ "؟
ـ "کیج‌ "؟ "کیج‌ "دیگه‌ کجاس‌؟
ـ بابا کیج‌ دیگه‌ .همون‌ جا که‌ بهت‌ گفتم‌ ...دانسینگه‌همون‌ که‌ توش‌ "فرهاد" میخونه‌
ـ آهان‌ ...یادم‌ اومد...مگه‌ مارو را میدن‌ ؟
ـ غلط‌ میکنن‌ راه‌ ندن‌..مگه‌ ما چمونه‌؟میتونی‌ به‌ ستاره‌ هم‌ بگی‌ بیاد
ـ خب‌ آره‌..ولی‌ من‌ فکر میکنم‌ که‌ خرجمون ...‌
آقای‌ ناصری‌ در حالیکه‌ چوبی‌ که‌ توی‌ دستش‌ بود رو بالا و پایین‌ میبرد با لهجه‌ غلیظ‌ ترکیش‌ بلند داد زد
فراهانی‌ !تو هنوز آدم‌ نشدی‌ ؟ اندفه‌ بندازمت‌ بیرون دیگه‌ رات‌ نمیدما !!!
آروم‌ در گوشه‌ علیر ضا گفتم‌:" به‌ خرجش‌ فکر نکن‌ من‌ یه‌ کم‌ پول‌ جمع‌ کردم‌
ـ منم‌ یه‌ کمی‌ دارم‌...شاید از مامانم‌ هم‌ کمی‌ بگیرم‌ ولی‌ به‌ ستاره‌ باید بگم‌...چقدر تا زنگه‌ ؟
ـ نیم‌ ساعت‌
ـ بریم‌؟ یه‌ رب‌ دیگه‌ زنگشون‌ میخوره‌
ـ برو که‌ رفتیم‌
علیر ضا نگاهی‌ بهم‌ کرد و خنده‌ ای‌ کرد.منم‌ بهش‌ خندیدم
ـ هنوز جمله‌ آقای‌ ناصری‌ تموم‌ نشده‌ بود که‌ علیرضا با یه‌ حالت‌ قلدری‌ بلند شد گفت‌ :ده‌...آقا چرا توهین‌ میکنن‌ ....ما که‌ کاری‌ نکردیم‌
آقای‌ ناصری‌ با یه‌ حالت‌ مسخره‌ گفت‌: بگیر بشین‌ بی‌ تربیت‌
از حرکات‌ علیرضا خندم‌ گرفته‌ بود...در حالیکه‌ سعی‌ میکرد جدی‌ باشه‌ گفت‌:"چشم‌"و بعد نشست‌ با پا بهم‌ زد و آروم‌ گفت‌ :"حالا نوبت‌ توس‌ سه‌ تا سرفه‌ کردم‌...این‌ علامتمون‌ بود با بچه‌ های‌ کلاس‌...وقتی‌ سه‌ تا سرفه‌ منو میشنیدن‌ میدونستن‌ که‌ باید هوامو داشته‌ باشن‌...همه‌ زیر چشمی‌ بهم‌ نگاه‌ کردن‌...آقای‌ ناصری‌ رفته‌ بود سر درس‌ ...از جام‌ بلند شدم‌...همه‌ نگاهها به‌ من‌ بود...وسط‌ حرف‌ آقای‌ ناصری‌ پریدم‌ و بلند داد زدم‌
-آقای‌ ناصری‌ میشه‌ علیرضا فراهانی‌ رو ببخشین‌
همه‌ زدن‌ زیر خنده‌...اکبر که‌ معلوم‌ بود به‌ زور داره سعی‌ میکنه‌ بخنده‌ از خودش‌ صداهای‌ عجیب‌ غریب‌ در میورد.ناصر با هر قه‌ قهی‌ که‌ میزد یه‌ بارم‌ محکم‌ میزد رو میز.هرکی‌ یه‌ بازی‌ در میورد...از اوون‌ ور کلاس‌ یکی‌ داد زد تشکای‌ خوشخواب‌....دوچرخه‌ بچه‌ ...وان‌ حموم‌ .... خریداریم‌
کلاس‌ یه‌ هو تبدیل‌ شد به‌ حموم‌ زنونه‌ ...آقای‌ ناصری‌ که‌ مونده‌ بود به‌ کی‌ گیر بده‌ قرمز شده‌ بود...چند لحظ‌ه‌ همین‌ ط‌ور گذشت‌ که‌ یه‌ دفه‌ فریاد آقای‌ ناصری‌ بلند شد
-خفه‌ شین‌ ...خفه‌ شین‌
علیرضا مرده‌ بود از خنده‌ ....سعی‌ میکرد جلوی‌ خندشو بگیره‌ ولی‌ نمیتونست‌.آخر رفت‌ زیر میز و قاه‌ قاه‌ خندید
ـ شما دوتا...گمشین‌ بیرون‌...من‌ نامردم‌ اگه‌ شما هارو دیگه‌ سرکلاسم‌ را بدم‌....گمشین‌ بیرون‌....جفتتون‌
از یه‌ ط‌رف‌ لهجه‌ آقای‌ ناصری‌ از ط‌رف‌ دیگه‌ ادا و اوصول‌ علیرضا زیر میز باعث‌ شد منم‌ خندم‌ بگیره‌
همه‌ بچه‌ ها داشتن‌ به آقای‌ ناصری‌ میخندیدن ...
علیرضا از زیر میز اومد بالا و گفت‌
ـ چشم‌ آقا ....میریم‌ بیرون‌ ...شما خودتونو ناراحت‌ نکنین‌ براتون‌ بده‌...ما رفتیم‌
بعد آروم‌ تر جوری‌ که‌ نشنوه‌ ادامه‌ داد:قربون‌ دهنت‌ خب‌ زودتر میگفتی‌ !!!
من‌ که‌ میدونستم‌ الانه‌ که‌ دست‌ آقای‌ ناصری‌ روی‌ ما بلند شه‌ قبل‌ از اینکه‌ آقای‌ ناصری‌ فرصت‌ کنه‌ بیاد ط‌رفم‌ زود فلنگو بستم‌ از بیرون‌ داشتم‌ کلاس‌ رو میدیدم‌.علیرضا اومد که‌ بیاد از در بیرون‌ آقای‌ ناصری‌ اومد یه‌ لگد بهش‌ بزنه‌.علیرضا جا خالی‌ داد... تعادل‌ آقای‌ ناصری‌ بهم‌ خورد...نزدیک‌ بود بیوفته‌ ...همه‌ دوباره‌ زدن‌ زیر خندنده‌ ...علیرضا به‌ ط‌رف‌ در رفت‌....در حالیکه‌ به‌ بچه‌ ها تعظ‌یم‌ میکرد در رو بست‌ و اومد بیرون به‌ من‌ که‌ رسید گفت‌: ادامه
-بزن‌ قدش ...
صدای‌ دست‌ ما توی‌ راهروی‌ کلاسا پیچید...صدای‌ آقای ناصری‌ بین‌ صدای‌ خنده‌ بچه‌ ها محو شده‌ بود
علیرضا در حالی‌ که‌ هلم‌ میداد گفت‌ :بدو دیر شد...
...
مدرسه‌ "شیرین‌"....مدرسه‌ ای‌ که‌ منو علیرضا خاط‌رات خوبی‌ رو اونجا داشتیم‌.یه‌ زمانی‌ هر روز دم‌ این‌ مدرسه‌ بودیم همه‌ دختراش‌ ما رو میشناختن‌. کلی‌ معروف‌ شده‌ بودیم قبل‌ از اینکه‌ علیرضا و ستاره‌ با هم‌ دوست‌ بشن‌ علیرضا در یه زمان‌ با شیش‌ تا از دخترای‌ اونجا دوست‌ بود ... !!!
چند دقیقه‌ ای‌ کنار مدرسه‌ صبر کردیم‌ تا زنگشون‌ خورد لحظ‌ه‌ ای‌ بعد از اینکه‌ بابای‌ مدرسه‌ در رو باز کنه دخترا انگار که‌ از زندان‌ آزاد میشدن‌ ریختن‌ بیرون‌ ...
وقتی‌ کنار مدرسه‌ کمی‌ شلوغتر شد به‌ راحتی‌ صدای‌ پچ‌ پچ دخترا که‌ میگفتن‌ "علیرضا" شنیده‌ میشد. اون‌ دخترهایی‌ هم که‌ یه‌ زمانی‌ با علیرضا دوست‌ بودن‌ بدون‌ اینکه‌ به‌ روی خودشون‌ بیارن‌ سرشون‌ رو انداختن‌ پایین‌ و رفتن‌ .بعضی‌ دیگه هم‌ که‌ میخواستن‌ جلوی‌ دوستاشون‌ خودشیرینی‌ کنن‌ تیکه می‌ پروندن‌ من‌ و علیرضا با اینکه‌ کلا شر بودیم‌ ولی‌ همیشه رفتارمون‌ با دخترا مودبانه‌ بود...تو تموم‌ اون‌ سالها به یاد ندارم‌ که‌ علیرضا با دختری‌ بد حرف‌ زده‌ باشه‌ یا بهش متلکی‌ گفته‌ باشه‌...وقتی‌ هم‌ که‌ دخترا متلکی‌ بهش‌ میگفتن یه‌ جوری‌ نگاشون‌ میکرد که‌ انگار داره‌ به‌ یه‌ دزد نگاه‌ میکنه بعد هم‌ سرشو مینداخت‌ پایین‌ .دخترا هم‌ که‌ اصلا انتظ‌ار سکوتش‌ رو نداشتن‌ بالاخره‌ هر جوری‌ شده‌ ولش‌ میکردن‌ و میرفتن
* * * * * *
بالاخره‌ پیداش‌ شد همه‌ دخترا پیرهن‌ سفید و دامن‌ سورمه‌ ای‌ پوشیده‌ بودن ولی‌ اون‌ لباسها توی‌ تن‌ ستاره‌ جور دیگه‌ جلوه‌ میکرد مثه‌ ملکه‌ ها شده‌ بود...دخترای‌ دیگه همگی‌ معلوم بود که‌ بهش‌ حسادت‌ میکردن‌.از ط‌رز نگاه‌ کردنشون‌ به‌ اون‌ وعلیرضا کاملا مشخص‌ بود ...
با دوستش‌ بود.نازنین‌ .دختر خوبی‌ بود.قدی‌ کوتاه‌ تر از ستاره‌ داشت‌.دختری‌ لاغر که‌ به‌ نظ‌رم‌ شکننده‌ میرسید معلوم‌ بود که‌ بدش‌ نمیاد باهم‌ دوست‌ باشیم‌ ولی‌ با اینکه‌ به‌ سادگی‌ و خوبیش‌ اط‌مینان‌ داشتم‌ محبتی‌ رو ازش‌ توی‌ دلم‌ احساس‌ نمیکردم‌
* * *
با اومدنش‌ همه‌ یه‌ دفه‌ ساکت‌ شدن‌ و به‌ اونو علیرضا نگاه‌ کردن‌.تا به‌ علیرضا رسید با لبخندی‌ بهش‌ سلام‌ کرد و بعدش‌ به‌ من‌ سلام‌ کرد.نازنین‌ هم‌ بهمون‌ سلام‌ کرد
ـ چی‌ شده‌ اومدی‌ اینجا؟
-فعلا بیا از اینجا بریم‌ احساس‌ میکنم‌ پونصد هزارتا چشم‌ دارن‌ بهمون‌ نگاه‌ میکنن
از مدرسه‌ کمی‌ دورتر شدیم‌
ـ خب‌...چه‌ خبر؟ …خوبی‌؟
ـ آره‌ خوبم‌
ـ نازی‌ تو خوبی‌؟
ـ مرسی‌
نازنین‌ دختر کم‌ حرف‌ و خجالتی‌ بود...معلوم‌ بود که‌ زیاد با پسرا رابط‌ه‌ نداشته‌ چون‌ هر وقت‌ که‌ من‌ یا علیرضا باهاش‌ حرف‌ میزدیم‌ قرمز میشد.ستاره‌ ادامه‌ داد
ـشما امروز زود تعط‌یل‌ شدین‌ ؟
علیرضا در حالیکه‌ لبخندی‌ زد وبه‌ من‌ نگاه‌ کرد گفت
ـ ما امروز خودمونو زود تعط‌یل‌ کردیم‌
ستاره‌ در حالیکه‌ از یه‌ ط‌رف‌ اخم‌ کرده‌ بود از ط‌رف دیگه‌ میخندید با شیط‌نت‌ گفت‌
ـ امروز دیگه‌ نوبت‌ کدوم‌ بدبخت‌ بود؟
ـ ها ها ...آقای‌ ناصری‌ دبیر هندسه‌ ...ولی‌ مهم نیست‌...اومدم‌ چیزی‌ رو بهت‌ بگم‌
ـ خب‌ ؟
ـ امشب‌ چیکاره‌ ای‌؟
ـ چط‌ور مگه‌...؟
ـ منو علیرضا میخوایم‌ بریم‌ "کیج‌ "...همون‌ جا که برات‌ تعریفشو کرده‌ بودم‌.فرهاد هم‌ توش‌ میخونه‌...یادمه بهم‌ گفته‌ بودی‌ خیلی‌ دوست‌ داری‌ فرهاد رو ببینی‌
ـ آخه‌
ـ آخه‌ نداره‌... امشب‌ میام‌ دنبالت‌
ـ بابائی‌ چی‌؟
ـ خودم‌ میام‌ اجازتو میگیرم‌...نازی‌ تو هم‌ میای‌؟
ـ خیلی‌ دوست‌ دارم‌ بیام‌ ولی‌ بابام‌ فکر نمیکنم‌ بذاره‌
ـ در هر صورت‌ خوشحال‌ میشیم‌ تو هم‌ بیای‌ .. تونستی‌ حتما بیا...
ـ چشم‌ ...ببینم‌ چی‌ میشه‌
ـ خب‌ ...پس‌ ستاره‌ امشب‌ ساعت‌ نه‌ میام‌....فعلا کاری‌ نداری‌؟
ـ نه‌
ـ قربونت

ادامـــــــه‌ دارد....

قسمت دوم

ستاره با هر زحمتی بود دست علیرضا رو از جلوی دهنش کنار زد       
... ترسیدم دیوونه
هاها ...کیف کردم ..چطوری ..؟
الان که جیغ زدم همه ریختن سرت بیشتر کیف میکنی...
ستاره دهنش رو باز کرد که دوباره جیغ بزنه که علیرضا دوباره جلوی دهنش رو
گرفت. هیس ! مگه خل شدی ...؟ بابا کارت دارم ...
دستش رو از جلوی دهنش برداشت ...یه لحظه ابهت چشمای
سیاه ستاره به نظرش اومد که سیاهی اون شبو محو کرده
... ستاره هم آروم شده بود...اصلا باورش نمیشد...فکر میکرد خواب میبینه
اون صدای مسخره کار تو بود؟..
اوهوم ...چند بارصدات کردم ...نشنیدی ....مجبور شدم .
تا اون صدارو شنیدم خیال کردم دزد اومده ...
علیرضا پوزخندی زد...با خودش فکر کرد :اون چه دزد احمقی باید باشه که بیاد اینجا دزدی ...
به طرف هره کنار پشت بوم رفت و روش نشست ... ستاره با حالتی مسخره بهش گفت :
خب ...حضرت عالی چیکار داشتند؟...
ستاره از خدا میخواست همون چیزایی رو که دوست داره بشنوه رو از علیرضا بشنوه ...ولی غرورش اجازه نمیداد که اول اون بگه ...
اووم ...راستشو بخوای ....میخواستم یه چیزی بهت بگم .
خب ؟ انقدر مهمه که این موقع شب اومدی تا بگی ؟
ستاره خودش میدونست داره اذیتش میکنه ...یه جورایی هم خوشش میومد... علیرضا هم فهمیده بود...میدونست ستاره هم ته دلش یه چیزایی هست ...منتها نمیتونست چه جوری باید شروع کنه ... به خودش مسلط شد...درحالیکه جمع و جورتر میشست به ستاره اشاره کرد که کنارش بشینه ...ستاره با ناز کنارش نشست .علیرضا بهش لبخندی زد...
میدونی خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم ...ولی هر دفه یه چیزی میشد که نمیتونستم بهت بگم ...ولی امشب دیگه نتونستم تحمل کنم ...گفتم بیام بهت بگم ...
خب ...ستاره حاضره که حرف تو رو بشنوه !
ستاره میخواستم بگم که ..
تا خواست ادامه بده صدای بابایی شنیده شد که ستاره رو صدا میزد...ستاره نگران از جاش بلند شد...در حالیکه آروم صحبت میکرد به علیرضا گفت :از اینجا برو...بابایی بیدار شده ...بعدش هم با عجله حرکت کرد که بره .
علیرضا که انگار بهترین لحظات عمرش رو داشت از دست میداد مات و مبهوت به رفتن ستاره نگاه میکرد... با خودش گفت :نه نمیذارم ...دیگه نمیخوام خودمو اذیت کنم ...همین امشب چیزی رو که خیلی وقته میخوام بهش بگم رو میگم . ستاره کم کم داشت از پیشش دور میشد.علیرضا با عجله از روی هره بلند شد...و تند به طرفش رفت ...از پشت بازوی ستاره رو گرفت ...قلبش تند میزد..قلب ستاره هم ...ستاره برگشت ...علیرضا دست ستاره رو توی دستاش فشرد.احساس عجیبی داشت ...صورتاشون فقط یه خورده با هم فاصله داشت .تا حالا انقدر به دختری نزدیک نشده بود...در حالیکه صداش میلرزید آروم گفت :
دوست دارم ...
ستاره برقی توی چشاش درخشید.چند ثانیه ای به علیرضا نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگه رفت ...
فردای اونروز که علیرضا رو دیدم حسابی شارژ بود... جریانو که ازش پرسیدم بهم گفت که چیکار کرده بود .بنظرم آدم عجیبی میومد...هر چی که میخواست ،حاضر بود تا پای مرگ بره تا بدستش بیاره ...در مورد جریان ستاره هم اولش کمی ناراحت شدم ...آخه از شما چه پنهون منم بدم نمیومد که با ستاره دوست بشم ...نه من بلکه همه میخواستن ستاره رو داشته باشن ...تمام پسرهای اون محل ...و من ... ستاره همیشه با من برخورد عادی داشت ...نه برخوردی بی ادبانه ...بلکه در عین رعایت ادب اصلا طوری که با علیرضا بود با من نبود...اولش به علیرضا حسودیم میشد... بعدها فهمیدم علیرضا رو نمیتونم به آسونی از دست بدم .
چهارده سال بود که باهم دوست بودیم .نه تنها یه دوست بلکه مثه دوتابرادر بودیم ..چیزی نبود که یکی از ما بدونه و دیگری ندونه .وقتی که جریان اونشب رو برام گفت دیگه ستاره برام ستاره قبل نبود...از نظر من ستاره دیگه دوست علیرضا بود و من اونو دیگه نه مثل قبل بلکه مثه یه خواهر دوست داشتم ...ستاره بی نظیر بود...
امید تو فکر میکنی کار اشتباهی کردم ؟..
در حالیکه میخندیدم گفتم :نه کارت عالی بود ولی اگه از ترس میوفتاد یه گوشه و میمرد چیکار میکردی !!؟...
فکر میکنی همون احساس رو که من بهش دارم رو اونم به من داره ?
چرا که نه ؟ علیرضاها به آسونی گیر نمیان که ... مطمئن باش که اونم عاشقته ...
راضی تر به نظر رسید...ولی من با خودم کلنجار میرفتم چطور میتونسنم در مورد یه دختری که زمانی منم عاشقش بودم اینطور حرف بزنم ? علیرضا بعدا برام تعریف کرد که چند روز بعدازاون شب ستاره رو دم خونشون دیده بود...علیرضا رو برده بوده تو خونشون ...همون جا بوده که هردوتاشون اعتراف کرده بودند که خیلی وقته عاشق همند ...و قصه عشق علیرضا و ستاره هم از همون جا بود که شروع شد... * * *
اغلب روزها علیرضا خونشون میرفت . به گفته خودش تمام مدت با هم کنار حوض فیروزه ای میشستند و دست در دست هم از عشق هم میگفتن ... باید اعتراف کنم که هیچ عشقی رو تابحال اونجوری ندیده بودم ...کاملا عین هم بودن .درست تمام حرکات و رفتارو حتی خواسته ها و سلیقه هاشون درست مثل هم بود... * * *
یه روز از علیرضا پرسیدم :علیرضا خب چرا باهم ازدواج نمیکنین ؟شما که میخواین چهار پنج سال دیگه با هم ازدواج کنین ،خب چرا از همین الان اینکارو نمیکنین ؟
-امیداز تو بعیده امید...مثلا تو بین ما از همه درسخونتری .این چه حرفیه ؟این عشق تازه اولاشه ...از کجا معلوم که ما دوسال دیگه هم همینجوری همدیگرو دوست داشته باشیم ؟ما توی خرج خودمون موندیم چه جوری میتونم زن بگیرم ؟ ستاره چه گناهی کرده ?درضمن دوست ندارم در آینده بچه هام همون احساس نداری رو که الان دارم رو داشته باشن .
فهمیدم که علیرضا خیلی عاقلتر از اونیه که فکر میکردم ...توی دلم بهش آفرین گفتم ...
...وضع علیرضا اینا هم دستکمی از ستاره اینا نداشت . خانواده اونا هم بزور شیکمشون رو سیر میکرد.درست مثه بقیه افراد اون محل .سه تا خواهر سه تا برادر داشت .بچه سومی بود.دوتا خواهر از خودش بزرگتر داشت . پدرش توی یه خشکشویی کار میکرد.با اینکه آدم بداخلاقی بود اصلا اخمش رو ندیده بودم .همیشه به من احترام میذاشت .برام ارزش خاصی قائل بود...منو مثه علیرضا دوست داشت .علیرضا بهم میگفت هر وقت که نمره بد می گیره باباش سرکوفت منو بهش میزنه . درس علیرضا زیاد بد نبود...کلا بچه با استعدادی بود. امکان نداشت چیزی رو بخواد یاد بگیره و نتونه ...درسهای فهمیدنیش مثه حساب و هندسه خوب بود ...همیشه اونا رو قبول میشد...از تاریخ و جغرافی بود که تجدید میشد...اگه اونا رو هم میخوند راحت قبول میشد... ما اغلب با هم بودیم .یا اون خونه ما بود یا من خونه اونا بودم .توی مدرسه هم همیشه باهم بودیم .امکان نداشت اسم یکدوممون گفته شه دنبالش اسم اونکیمون نیاد... علیرضا دوست نابی بود... * * *
یه روز دوسه ساعت بعد از اینکه از مدرسه اومده بودیم دیدم صدای در میاد...درو باز کردم .علیرضا بود...نفس نفس میزد...
به به ...چاکریم ....بیا تو...
همچنان نفس نفس میزد .رنگش پریده بود.
چی شده ؟حالت خوبه ؟
....ستاره ...ستاره ...
یه لحظه نگران شدم ...سرم گیج رفت .چه بلایی سر دختر بیچاره اومده بود?
ستاره چی ؟حرف بزن ...چی شده .
اوووه ...هیچی بابا تو که از من کولی تری ...چیزیش نشده . مارو دید.
شما رو؟
من و رعنا رو...
نفس عمیقی کشیدم ...خوشحال شدم که بلائی سرش نیومده بود.رعنا یه دختره بود که تازگی ها با علیرضا دوست شده بود...علیرضا با دخترای زیادی دوست بود .ولی ستاره سوگلی دوستاش بود.نسبت به اون احساس دیگه ای داشت .به قول خودش دوست دختر فابریکش ستاره بود.
قیافه رعنا بدک نبود.علیرضا هیچ وقت با دختر زشتی دوست نمیشد...توی راه مدرسه یه روز که باهم برمیگشتیم باهاش دوست شده
بود.نمیدونم چرا زیاد ازش خوشم نمیومد. شاید بخاطر ستاره بود.نسبت به اون حساسیت زیادی داشتم .
دوست نداشتم علیرضا اذیتش کنه ...چند بار هم به علیرضا گفته بودم که دست از این دختر بازیاش برداره ولی اون گوشش بدهکار نبود...میگفت :"دنیا محل تجربست "!
خب .بالاخره گندشو در اوردی ؟
جون امید خیلی بد شد... بد از اینکه ازتو جدا شدم رعنا رو سر کوچشون دیدم .داشتم باهاش حرف میزدم که یهو ستاره مثه جن پیداش شد...
جن ؟خوبه ..خوبه ...ستاره خانم که یه زمان فرشته بود
حالا شده جن ؟خب حالا چی گفت ؟
هیچی بدبخت چی میتونست بگه ...تا مارو دید روشو کرد اونور و رفت منم از رعنا خداحافظی کردم و دنبالش دویدم رفته بود توی خونه ...هر چی در زدم در رو باز نکرد...
نه لابد میخواستی درو باز کنه بگه به به علیرضاخان تشریف بیارید تو!!؟
امید ینی همه چیز تموم شد؟
ها ...همه چیز تموم شد؟مگه امید مرده ؟
میدونستم که تنها کسی که میتونه بهم کمک کنه توئی .پس باهاش حرف میزنی ؟
آره ...باهاش حرف میزنم ...ولی از این به بعد خودتو یه کم جمع و جور تر کن .اگه بفهمم با دختری بجز ستاره حرف میزنی خودم جریانو به ستاره میگم ...
من چاکرتم هستم ...یوگولی یو گولی ...دمت گرم ...
پس را بیوفت بریم ...
ازسرو کولم داشت میپرید بالاو مسخره بازی میکرد. بهش گفتم خودتو لوس نکن ..لازم هم نیست تو بیای ..خودم میرم . انقدم خوشحال نباش معلوم نیست ببخشدت .
هر چی تو بگی آقای دکتر ....علیرضا در بست چاکرته .
لباس پوشیدم و به طرف خونه ستاره اینا راه افتادم ...
...به خونشون رسیدم ...کوچه تقریبا خلوت بود ... با اینکه یکی از روزای آبان بود ولی سرمای زمستون نمایان شده بود ...سوز بدی میومد.یه لحظه لرز برم داشت ...عقبم رو نگاه کردم ...هیشکی اون ورا نبود... به طرف درشون رفتم و در زدم ... کسی جواب نداد... دوباره در زدم...چند لحظه بعد صدائی از پشت در گفت :کیه ؟... صدای ستاره بود...ولی هیچ شباهتی به قبل نداشت .در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم آروم گفتم : ستاره خانم ...امید هستم ... چند لحظه بعد در رو باز کرد... خدای من این ستاره من بود...این تنها دختری بود که ازش خوشم میومد...خدایا چقدر زیبا بود...تا اون موقع به اون سیری نگاهش نکرده بودم .
کم کم به خودم اومدم .به علیرضا فکر کردم .یه لحظه از خودم بدم اومد.من باید ستاره رو فراموش کنم . اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد چشمای از گریه قرمزش بود...برام روشن شد که علیرضا رو خیلی دوست داره . در حالیکه سعی میکردم تو چشماش نگاه نکنم گفتم :
سلام ...
با صدائی بغض آلود گفت :سلام ،امید خان حال شما خوبه ؟
متشکرم ...من ...من میخواستم یه لحظه وقتتون رو بگیرم ...باهاتون حرفی داشتم ... در حالیکه در رو بازتر میکرد گفت :
بفرمایید تو...
داخل شدم ...این اولین باری بود که وارد اون خونه میشدم ،ولی تمام گوشه و کنارش برام آشنا بود.علیرضا همه رو مو به مو برام تعریف کرده بود:
قسمتی از دیوار که ریخته بود....،پشت بوم ....، پله ها......،تنها درخت خرمالوی حیاط.......و از همه مهم تر حوض شیش گوش فیروزهای با ماهی هاش ...چه حوض زیبایی بود...یک لحظه احساساتشون وقتی که کنار این حوض میشستن رو درک کردم ... با اشاره ای که به صندلی چوبی کهنه ای کرد گفت : بفرمایید بشینید... * * *
از خونه ستاره اینا که اومدم بیرون یه راس رفتم خونه علیرضا اینا...تا در زدم در رو باز کرد...انگار که منتظر وایساده بود تا من بیام ...
سلام ...
علیک ...چی شد؟... رفتی ؟
اوووهوم ...
خب چی شد؟چی گفت ؟
هیچی ...چی میخواستی بگه ?...گفت که از علیرضا بدم
میاد و دیگه حاضر نیستم ریختشو ببینم !
یه لحظه وارفت ...انگار که خبر مرگ عزیز ترین کسشو بهش میدن ... دیدم اگه دیر بجنبم طفلک میمیره ...دیگه جای شوخی کردن نبود...
هاهاها ...بابا شوخی کردم .همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد...باهاش حرف زدم ...گفتم که علیرضا فقط تورو دوست داره ....رعنا رو هم گفتم که از آشناهای من بوده و داشته سراغ منو از تو میگرفته ...در ضمن بهم گفت که بهت بگم الان بری پیشش ...
گل از گلش شکفت ...پرید بغلم و سر و صورتم رو غرق ماچ کرد...خیلی خوشحال بود ...انگار که دنیا رو بهش داده باشن ... زدم روی شونش و گفتم :یادت باشه بهت چی گفتم ها....این دفه آخر بودا.
بخدا علیرضا بدون شوخی اگه دفه دیگه ببینم با دختری بغیر از ستاره کاری داری دیگه باهات حرف نمیزنم ...
چشم آقای دکتر...قول میدم ..
باشه ....پس من برم ...کاری نداری ؟
نه ...خیلی ممنون ...تو نمیای ؟
نه کار دارم باید برم ...تو هم که باید بری ...
آره منم الان راه میوفتم ..
- پس فعلا...
قربونت ..
خدافظ ..
سر کوچه که رسیدم علیرضا بلند داد زد:
امید خیلی لطف کردی ...این کارت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ...
آهی کشیدم ...علیرضا نسبت به من خیلی حق داشت ... تا اون موقع خیلی بهم لطف کرده بود...انقدر لطف که اگه هزار بار هم از این کارابراش میکردم گوشه ای از اونها هم جبران نمیشد... تو دلم گفتم : قربونت دوست من ...ما که کاری نکردیم ....

ادامه دارد...

عشق

به نام آنکه آشنایی را در لبخند و جدایی را در اشک آفرید

ازطرف داش مهی

(قسمت اول)

خسته و کوفته از آخرین امتحان تجدیدیهاش بر میگشت . ولی ته دلش خوشحال بود .خودش هم نمیدونست چرا.از کوچه پس کوچه های تنگ محلشون به طرف خونه حرکت کرد.کتاب فیزیکش که زیاد هم نو به نظر نمیرسید در دستش لوله شده بود.خسته بود ...از همه چیز ...از همه کس ... تصمیم داشت چند روزی رو در تنهایی به آرامش از دست رفته اش برسد.آرامشی که از آخرین روزهای تابستون سال پیش هرگز به سراغش نیومده بود. در حالیکه بی اعتنا جلوی پاشو نگاه میکرد آروم آروم قدم میزد.صدای کلاغها اون موقع ظهر براش عجیب بود.موهای لخت و بلندش بروی پیشونی بلند و چشمان قهوه ایش ریخته بودند.موهایی که برای نگه داشتنشون جنگها با آقای ناظم کرده بود. کوچه هایی که وارد آنها می شد یکی یکی باریکتر می شد و سرانجام آخرین کوچه .کوچه ای چهار پنج متری که جوی آبی از وسطش رد میشد. به محض اینکه وارد کوچه شد در خونه ای که نبش کوچه بود باصدایی که معلوم بود سالهاست از عمرش میگذره باز شد. پسرک انگار که منتظر این اتفاق بوده به دو چشم مشکی ای که از لای در مشخص بود لبخند زد.در کم کم بازتر میشد. صدائی از پشت تر گفت : چطور دادی ؟
هی ....
هی ینی چی ؟ قبول میشی ؟
نمیدونم ...
در باز شد....
بیا تو...
تنهایی ؟
آره ...
پسرک داخل شد... ورودش درست مانند اولین بار بود...اون روز خوب یادش بود. روزی که بد شروع شد ولی پایان خوبی داشت .درست نه سال پیش .یادش میومد که : تو یکی از روزهای بحبوحه شیطنت یک پسر بچه هشت ساله ، با توپ زده بود به سینی اصغر آقا میوه فروش محله و وقتی دیده بود گلابی ها یکی یکی افتادن زمین و رفته بودن زیر دست و پا له شده بودند بجای اینکه معذرت خواهی کنه ، هرهر خندیده بود.اصغر آقا هم افتاده بود دنبالش .اونم که این لحظه ها براش تکراری شده بود پا گذوشته بود به فرار. داخل همین کوچه شده بود و درست مثل امروز دخترک چشم مشکی در رو براش باز کرده بود.
بدو بیا تو ...
....
از دست کی در میرفتی ؟
اصغر آقا ..
چرا؟
توپ رو شوت کردم .خورد به گلابی ها.گلابی ها ریختن .
خندم گرفت .یارو افتاد دنبالم .
...
اسمت چیه ؟
ستاره .
.....
تا قبل از اون روز چیزای زیادی ازش نمیدونست .فقط میدونست دو سال ازش کوچیکتره . یه خاطره مبهم و سیاه هم از خیلی وقت پیشها ینی زمانی که سه چهار سال بیشتر نداشت داشت .تا اونجایی که یادش میومد یه روز سرد زمستونی بود. صدای شیون و زاری از که از کوچه میومد تا خونه اونا هم میرسید.دورتادور خونه سر کوچه رو پارچه های سیاه پوشونده بودند.وقتی از مادرش پرسیده چی شده در جوابش گفته بود: حیوونی مادرش رو هم ازدست داد...
یادش میومد که میگفتن پدرش کارمند راه آهن بوده . وقتی ستاره سه چهار ماه بیشتر نداشته پدرش یه روز که نگهبان قطار بوده سرشو از قطار میاره بیرون که جلوی قطار رو ببینه که سرش با یه تیر کنار ریل برخورد میکنه و ضربه مغزی میشه و میمیره . از اون وقت دیگه با مادرش و پدربزرگش که بابایی صداش میکردند زندگی کرده .تا اینکه مادرش هم از سل میمیره و ستاره برای همیشه تنها ترین دختر اون محله میشه . بابایی پدربزرگش رو چند بار بیشتر ندیده بود.پیرمردی شصت هفتاد ساله بود با قامتی شکسته و خمیده ،صورتی چروکین و سیاه درست مثه دستهای سیاهش . ستاره بهش گفته بود که همیشه توی تاریکی صبح زود از خونه خارج میشه و شبها دیر وقت برمیگرده . خودش هم گاه گاهی شبا بابایی رو دیده بود.با یه چراغ زنبوری کوچیک و یه شیشه و یه ظرف . میگفتن گردو میفروشه ...از دستهای سیاشم میشد تشخیص داد. خوب یادش بود باباش هر وقت که نمره بدی میگرفت با اشاره به زندگی بابایی بهش میگفت :درس بخون که اینجوری نشی ..
* * *
بااینکه اونروزاصغر آقا یه گوشمالی حصابی علیرضارو داده بود ولی هیچ وقت خاطره خوب اونروز رو فراموش نمیکرد اون روز و روزای دیگه ستاره و علیرضا فقط برای هم یه همبازی دوران کودکی نبودن ....بلکه اگر هم کسی برای هم نبودن لا اقل میتونستن حرف دل هم رو بفهمن . * * *
علیرضا داخل شد.
بابایی بهتره ؟پاش خوب شد؟
میگه که بهترم ....نمیدونم ..احساس میکنم خیلی عذاب میکشه ...
...
حیاط کوچیک و ساده و بی آلایش اونجا همیشه براش مثه بهترین جای دنیا جلوه میکرد.با اون حوض فیروزه ای کوچیک شیش ضلعی که همیشه توش دوتا ماهی سرخ کوچولو بودش زندگی کرده بود..بزرگ شده بود....عشق رو فهمیده بود و مهمتر از همه ستاره رو شناخته بود... یادش میومد ستاره همیشه بهش میگفت این ماهی بزرگه توئی و اونکی کوچولوئه منم ...
کنار حوض با هم نشستن .
لاغر شدی ستاره ؟..
...!
ولی هنوزم خوشگلی ...
ستاره دست علیرضا رو گرفت .
علیرضا تو چهره اش دقیق شد تا بار دیگه تک تک جزئیات ستاره رو ببینه ....
موهای مشکی بلند و صافش که تا کمرش میرسید همون جوری بود که علیرضا می پسندید.چشم و ابرو مشکیش از ستاره دختری شرقی و غربی پسند میساخت . لبهای گلی رنگ و ریزش به بینی نوک تیز و سربالاش کاملا میومد. قدش نه زیادی بلند بود نه خیلی کوتاه .طوری بود که به یه دختر هم سن اون میخورد. به نظر علیرضا خوشگل خوشگل نبود...ینی دخترای خوشگل دیگه هم دیده بود ولی از اخلاقش خوشش میومد.تازه زشت هم نبود...
یادش میومد اولین باری که میخواست بهش بگه دوست دارم با خودش خیلی کلنجار رفت تا تونست اونو بگه ... هر چی فکر میکرد میدید روش نمیشه به رفیق دوران کودکیش که حالا عشقش شده بگه دوست دارم . تا این که اونشب رسید... تقریبا دو سال پیش بود...تابستون گرمی بود.همه ترجیح میدادن روی پشت بوم بخوابن .شبهای خوبی شده بود... همسایه علیرضا اینا که تقریبا وضع مالیشون ازبقیه ساکنین اون کوچه بهتر بود از ساعت هشت که هوا تاریک می شد رادیوشو میاورد بالا و صداش رو بلند میکرد... اون موقع ها هم اگه کسی رادیو داشت مثلا خیلی حرف بود.هر کسی نمیتونست رادیو بخره ... علیرضا که تازه عاشق شده بود روی پشت بوم دراز کشیده بود و آسمون رو نگاه میکرد... آسمون صاف و پر بود از ستاره .ستاره ها ابهت ماه رو ازش گرفته بودن . علیرضا با خودش فکر میکرد:
خداجون این همه تو آسمونت ستاره های بزرگ و کوچیک داری چی میشه یکی از اون کوچولوهاشو هم به ما بدی ... تو فکر داشت به ستاره فکر میکرد که صدای گوینده رادیو اونو به خودش جلب کرد:....
خب شنوندگان عزیز ...امیدوارم شب خوبی رو پیش رو داشته باشید. رسیدیم به بخش آهنگهای درخواستی ... آهنگی رو پخش میکنیم از خواننده خوب گوگوش با آهنگی از پرویز اتابکی و شعر زیبای شهیار قنبری ....بشنویم اهنگ "ستاره " را از گوگوش :...
علیرضا یک لحظه جا خورد. اصلا انتظار اینو دیگه نداشت ...با خودش فکر کرد:
خدا یا تو هم هی دل مارو بسوزون ها....هر چی میخوام از فکرش بیام بیرون نمیذاری ...
آهنگ ستاره در اون شب پرستاره حال و هوای جدیدی برای علیرضا ایجاد کرد:
"....ستاره آی ستاره چشام اشکی نداره ...دیگه پیداش نمیشه ....نمیادش دوباره ...دیگه دوستم نداره ....منو تنهام میذاره ..آخه گوش کن ستاره آی ستاره دل عاشق خریداری نداره ....خدایا اونو با عشق و محبت آشنا کن ...به درد این دل دیوونه من مبتلا کن ..بیا بنشون گل مهر و وفا رو ...منو از دست دلتنگی و تنهایی رها کن ...اگه عشقی نباشه دل رسوا نمیشه ....دل من مثه شیشه دیگه پیدا نمیشه ....دیگه دنیا ستاره ،برام دنیا نمیشه ...آخه گوش کن ستاره آی ستاره دل عاشق خریداری نداره ...."
دیگه نمیتونست تحمل کنه ...تصمیم خودش رو گرفت . دستی به موهای آشفتش کشید و بروی پشت بوم خونه کناریشون پرید....
تا خونشون تقریبا باید چهار پنج خونه رو رد میکرد. کار آسونی نبود.فکر میکرد احتمالا اگه کسانی که روی پشت بوم خوابن یه آدم رو ببینن که اومده روی پشت بومشون زیاد خوشحال نمیشن ...
آروم آروم و پاورچین پاورچین یکی یکی خونه هارو رد کرد... بالاخره رسید...همه جا تاریک بود...چشاش به زحمت دور و برش رو میدید...صدای خوروپف بابایی باعث شد که خندش بگیره .کم کم چشاش به تاریکی عادت کرد...حالا دیگه میتونست اطرافش رو ببینه .پشت دیوار کنار پشت بوم بقلی خونه ستاره اینا قایم شد.یواش یواش سرش رو بالاتر آورد...اطرافش رو خوب نگاه کرد:
پشت بومشون زیاد بزرگ نبود ...درست مثه خونشون ... وسط پشت بوم دوتا تشک دیده میشد.دلش هری ریخت ... اون ستاره بود.اونم بیدار بود و داشت به آسمون نگاه میکرد...با خودش فکر کرد:
ولی آخه تو دیگه چرا?... من تو آسمون دنبال تو میگردم ...تو دیگه از آسمون خدا چی میخوای ...نکنه تو هم به من فکر میکنی ?....
....یه لحظه از فکری که کرده بود خوشش اومد.ینی آیا ستاره هنوز اونو به عنوان همبازی نگاه میکنه یا اونم ...?
دور و برش رو یواشکی نگاه کرد...بابایی پشتش به اونو ستاره بود . معلوم بود هفت تا پادشاه رو خواب دیده چون صدای خورو پفش تا آسمون هفتم میرفت ... با خودش فکر کرد:پیرمرد بیچاره از بس کار میکنه شبا عین جنازه میوفته ... انگار که میخواد نقشه فتح یه قلعه رو بکشه باخودش فکر کرد...بالاخره تصمیمشو گرفت ..لبخندی زد و آروم گفت :
ستاره !...
ولی ستاره حرکتی نکرد...انگار نه انگار...دوباره و این بار کمی بلندتر تکرار کرد:
ستاره !...
اینبار هم فرقی نکرد..با خودش گفت :اه ...دختره انگار کر شده ...دیگه کم کم دارم مطمئن میشم عاشقمه وگرنه دختر عاقل توی این سکوت شب یکی صداش کنه میشنوه ...
سنگ کوچکی که کنار پاش بود توجهشو جلب کرد.برش داشت و به اونکی طرف پشت بوم رفت ...وقتی رسید به در شیشه ای پشت بوم سنگ رو محکم به طرف در پرت کرد...
صدای بلندی از در اومد.ترس برش داشت .خواست فرار کنه با خودش گفت :آخه احمق اینجوری میزنن .همه رو بیدار کردی که ... رفت پشت در قایم شد...یه صدای اومد ...از ترس داشت میمرد...یکی داشت میومد.از پشت به دیوار عقب در چسبید. صدا نزدیکتر میشد.کم کم داشت میرسید. سایه باریکی رو دید که داشت به در نزدیک میشد.... دیگه احساس میکرد داره از ترس میمیره ...اصلا دیگه نمتونست تحمل کنه ...با خودش گفت :خودم رو نشون میدم و میگن غلط کردم دیگه از این غلطا نمیکنم شاید که دلشون به رحم بیاد و زیاد کتکم نزنن ...خواست همین کارو بکنه ... با عجله اومد بیرون خواست زود معذرت خواهی کنه .... دید ستاره بود.... با دست جلوی دهنش رو گرفت ...صدای جیغ خفه ای شنیده شد.پچ پچ کنان در حالیکه پوزخند میزد گفت : اگه یه ثانیه دیر جنبیده بودم خانم با جیغشون سر بنده رو به باد میدادند که !....

ادامه دارد ...

خالی ... آره خالی
منتظر باشین
منتظر یه داستان قشنگ
خیلی قشنگ....