دلم می سوزه برای تمام رویاهایی که نیمه تمام ماند
در یک غروب پاییزی شاهزاده ای سوار بر اسب سیاه آمد
و با شمشیر نگاه خود تمام رویاهایم را گردن زد.
وملکه آرزوهایم را از من جدا کرد و با خود برد تا دور دستها...
و دیگر اثری از آنشاهزاده وملکه آرزوهایم وجود ندارد.
ومن در غروب پاییزی خود تنهای تنها در جاده های
بی کسی در انتظارشنشسته ام تا شاید روزی
با اسب سفید خود برگردد و پاییز سرد مرا به بهاری زیبا
و پر گل تبدیل کند.
حامد جان سلام
مطلب زیبایی نوشتی به طبع ادبیت آفرین می گم
سرفراز باشی
حامد جان سلام
واقعا از اینکه میبینم می نویسی خوشحالم
دلم براتون تنگ شده
دوستون دارم
حمید تبریک میگم به خاطر ساختن این وبلاگ چون هر وقت دلمون میگیره یخ چیزی توش بنویسیم
برنامتو ردیف کن ۲۷ بریم الموت
پیشنهاد برای اسم وبلاگ
اشک
غم
شبنم
چشم های بارونی
سلام
نظرت رو برای من زیر مطلب من بنویس
پاسخ به نظر رو هم باید به شما یاد بدم !
در ضمن دمت گرم مینویسی آدم یه کم دلگرم میشه .
راستی گفتم من ۲۵ ام احتمالا میام اون طرفا . همونجا هم درمورد اسم بلاگ تصمیم میگیریم !
به اون ۲ تا نامرد بگو یه سری به بلاگ بزنن !
مرسی . درضمن خوش بگذره !