آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

تقابل عشق وعقل (۲) !

و اما ادامه ...

بذارین مطلب رو به صورت یه فورمول در بیارم تا کنکوریا هم یه حالی ببرن !

ترجیح*k ± عشق اولیه = دوست داشتن

k توضیح  یه ضریبی هست که به میزان درجه عاقلیت طرف بستگی داره !
یعنی چقدر عقلش واسش تصمیم می گیره این ضریب بین 0 تا 1 هست , یعنی عاقل محض و عاشق محض نداریم ! یعنی هر چی تو داستانها می خونیم ... هست !
k به زمان هم وابسته است (تغییرات تو و طرف) یعنی
یه سال بعد می بینیش

_سلام

 _سلام! اوووووووو چرا قیافت اینقدر تغییر کرده چقدر خوشگل شدی ( اینجا مثبت تو فورمول میذاری ) یا بر عکس اونوقت تو فورمول منفی میاد و ...

رو اسم دعوا ندارم , یعنی شمایی که میگی این ترجیح نیست یا اون عشق نیست یا ... اسمش رو لیمو بذار یا پرتقال یا هر چی که عشقت میکشه ولی
من همین کلمه
ها رو
ترجیح میدم

اینکه دیگه به چه عواملی وابسته هست تو پیغام بعدی (منتظر نظرات و حدس هاتون هستم تا تئوریمون کامل شه )

شهاب

تقابل عشق و عقل !

 سلام

نوشته بودم که می خوام درباره فرق ترجیح و عشق بنویسم

اصول تئوری

1- عشق با ترجیح یه محلول جدا نشدنی

2- غلظت ترجیح در شرایط مختلف فرق داره

3-مقدار حلال همواره ثابته

یعنی اگه بخوای غلظت رو کم کنی , عشقت رقیق شه , شفاف شه , زلال

شه ,پاک شه باید مقدار ماده حل شدنی یعنی ترجیح رو کم کنی

خوب بهتره از شیمی محلولها بیرون بیام

و اما ترجیح ! ترجیح رو از کجاشون درمیارن ؟؟ از عقلشون این عقل ناقص انسانی !

چرا میگن آدم (به قول مردم ) عاقل عاشق نمیشه !!! چون آدم عاقل   بهترین رو به بهتر , بهتر رو به خوب , خوب رو به بد و .... ترجیح میده

اونم نه بهترین محض , بهترینی که عقلش با محدودیت هاش تشخیص داده
 
یعنی یه چیز تا وقتی واسش مهم هست که ترجیحش میده , ارزش داره ....

البته منکر این نمی شم که تا جایی که عقل جا داره کاره درستی هست ولی

اگه عقل نکِشه عشق عقل متکامل می شه ( عرفان مولوی ...)

نه وارد عرفان نمی شم چون خودمم زیاد سر در نمییارم .

واما تاثیر ترجیح تو روابط اجتماعی مخصوصا دختر و پسر رو تو مطلب بعدی مینویسم

حتما راجع به این تاثیر پیغام بذار

شهاب

سکوت

از دست تو رنجیدم چیزی نگفتم
با دیگرانت دیدم چیزی نگفتم
کلی سفارش کرده بودی من نفهمم
این نکته را فهمیدم چیزی نگفتم

داش مهی

چشم به راه

بمیرد آنکه سربازی بنا کرد
تمام دختران را چشم به راه کرد

داش مهی

وفا

تو را برای وفای تو دوست دارم

داش مهی

یه درد دل

 

کاش قسمت هفتم داستان این جوری تموم نمی شد .

نه!!!  به خاطر غمگین بودنش نه !!؟ به خاطر اینکه وقتی تا وستای قسمت هفتم خوندم کلی می خواستم بعد داستان راجع به فرق ترجیح و عشق بنویسم ولی ...

اگه داستان رو نخوندین روی داستان کلیک کنید (تو آرشیو هم هست )

راجع به فرق ترجیح و عشق بیشتر فکر کن !!

بعدا دربارش مینویسم ... تا بعد

شهاب

ستاره

قسمت آخر

.... امتحانهای دیپلم ماهم بالاخره تموم شد. من که مشکلی برام پیش نیومد... ولی علیرضا فیزیک و یه درس دیگه که الان یادم نیست رو نمره نیاورد. ولی ریاضی قبول شد... اونم با نمره شونزده . تابستون با تموم شیرینی هاش رسید.تابستونی که برای همه ما تابستونی سرنوشت ساز بود.من که تصمیم داشتم هرطور شده درسم رو ادامه بدم ...با علیرضا هم که صحبت کردم اونم بدش نمیومد که درسش رو ادامه بده ولی درگیرامتحانای تجدیدیش شده بود... دو- سه جلسه ای باهاش فیزیک کار کردم تا اینکه امتحانات شهریور ماه شروع شد... * * *
لاغر شدی ...؟ !!! ؟
...
ولی هنوزم خوشگلی ....
ستاره دست علیرضا رو گرفت . علیرضا توی چهره اش دقیق شد تا بار دیگه تک تک جزئیات صورت ستاره رو ببینه ... علیرضا نمیدونست که این آخرین بارهائیست که ... * * *
نامه علیرضا مثه هرروز این بیست و یک سال گذشته توی دستامه ... اون خط خوبش که روی کاغذ زرد و کهنه شده نامه میدرخشه برام حکایتی از دورانی از زندگیم داره ... دورانی تلخ و زجر آور ...دورانی که با خوبی آغاز و با زشتی اتمام یافت ... * * *
"امید عزیز سلام ... شاید تعجب کنی که برات نامه ای مینویسم ... شاید انتظار نداشته باشی امید عزیز خطابت کنم . شاید اگه جای من بودی عکس العمل دیگه نشون میدادی . شاید فکر میکردی جور دیگه بجز نوشتن این سطور با تو رفتار کنم ...شاید... بله ...تمام این شاید ها درست است ... شاید تمام این شاید هارا انجام میدادم اگر طرف مقابلم امید نبود... ...ولی با تو نمیتونستم . تو را نمیتونستم تنبیه کنم ... نوشتن این سطور هم شایسته تو نیست ... شایسته امید...امید... امید ...هه ... دوست من ... بهترین دوست من .... بهترین یار دوران مشکلات و لذت هام ... روزی که تورو کنار خونه ستاره دیدم تقریبا همه چیز حدس زدم ... تموم اون دلخوریهات ... دلگیری های بعد از کیج ... مدرسه نیومدن هات ... سرسنگینیت با من ... و اونهایی که خودت بهتر از من میدونی ... تاحالا وضعیتی شبیه به تورو نداشتم ... شاید حق داشتی . اما چرا به من چیزی نگفتی ...؟ به خدا قسم اگر میدونستم ستاره رو دوست داری برای تو کنار میرفتم . فقط برای تو ....برای امید...برای بهترین دوستم . حتی دوستی بهتر از ستاره ... شاید باور نکنی در اوج زمانی که عاشق ستاره بودم باز هم تورو بهترین دوستم میدونستم چون نسبت به من واقعا حق دوستی رو بجا اورده بودی ... ولی تا اینجا تمام احساسات قبلم بود.تا قبل از اون اتفاق . ولی حالا احساس الانم رو بدون .... امید ! نامردی ... نامردتر از هر مردی که تا بحال دیدم ...
... همیشه به اینجای نامش که میرسم اشک توی چشام جمع میشه چند لحظه ای مکث میکنم و دوباره ادامه میدم :
" آره ...تنها اسمی که میشه روی تو گذوشت نامرده .نه ... تو نامرد هم نیستی ...تو لیاقت این رو هم نداری که نامرد صدات کنن . تو پست ترین آدمی هستی که تابحال دیدم ... بذار اینو اعتراف کنم . اون شب که کنار خونه ستاره اینا بودی نیم ساعت تو بحرت بودم . خیلی شکسته به نظر می رسیدی ... دلم برات سوخت ..آره دلم برای تو نامرد سوخت . چون میدونستم تو هم عاشق ستاره شدی . و همچنین این رو هم میدونستم که عشق به ستاره چه سخته . ولی به خدا قسم از دستت دلگیر نشدم ...با ستاره صحبت کردم .بهش گفتم که دوسش داری ... انقدر دوستت داشتم که حاضر شدم ستاره رو راضی کنم که باتو دوست بشه ....اما ستاره .... ستاره ... دختر وحشتناکی که زندگی منو خورد کرد.ستاره و تو کسانی بودین که به عنوان بهترین کسانم روتون حساب میکردم .ولی هردوتون خوب پاسخی به نیازهایم دادین ... البته خداروشکر میکنم که ماهیت جفتتون رو زود شناختم ستاره برخلاف انتظاری که داشتم هیچ عکس العملی به پاسخم نداد. فکر میکردم جیغ بزنه ....فریاد بزنه ...بگه که ازت منتنفره .ولی در کمال تعجب من هیچی نگفت ... تا اینکه مهر رسید. مهری که بیشتر از همه فکر میکردم عاشق ستاره ام .مهری که تازه امتحانام تموم شده بود و تصمیم داشتم طبق نصیحت جنابعالی برای کنکور آماده شم .. آره مهری که احساس میکردم تا اون موقع ستاره هیچ وقت به اون شدت دوستم نداشته .. اون شب وقتی تو و ستاره رو درحالیکه مست این ور و اون ور غلط میخوردین دیدم ،اولش باور نمیشد. ولی کم کم به ماهیت جفتتون پی بردم . ستاره در حالیکه دستش رو دور گردنت حلقه کرده بود و اون طور بی شرمانه باهات حرف میزد، خوب تونست خودش رو بهم بشناسونه . همون موقع خواستم جلو بیام و هردوتون رو... ولی وقتی بهتر فکر کردم دیدم نه ...شما لایق اون هم نیستین ... دلم برای خودم میسوزه ...شما پست فطرتها منو به بازی داده بودین ...توی تموم این مدت ستاره منو وسیله ای برای دیدن تو قرار داده بود. تو هم که بدت نمیومد ... از اون روز به بعد انگار که میخواستی به من قدرتت رو نشون بدی ... هر روز جوری خونشون میرفتی که من هم ببینمت ... و در حالیکه بهم پوزخندی میزدی انگار که در خیبر رو فتح میکنی درشون رو باز میکردی و داخل میشدی و منو با یک دنیا غم پشت سرت تنها میذاشتم ... هه ....منو بگو که به فکرتو بودم میخواستم علیرضا تنها نباشه ... نازنین رو میخواستم باهات دوست کنم که یه موقع از زندگی تکراریت خسته نشی . هه ...امید خجالتی ... امید چشم و گوش بسته ...ولی تو دست منو هم از پشت بسته بودی . بی خود فکرت بودم .تو خوب گلیمت رو از آب بیرون کشیدی ...خیلی خوب ..به قیمت گرفتن ستاره من .... چند روز پیش ستاره رو دیدم ...تنها بود... نمیدونم چطور شده بود که لذت با تو بودن رو از دست داده بود. به نظرم زشت میرسید...تابحال اونجوری زشت ندیده بودمش . از کنارش رد شدم .. حتی از رد شدن از کنارش هم احساس بدی داشتم . وقتی که چند قدمی از کنارش رد شدم صدام زد.با اون صدای نازک و حیله گرونش .میدونی چی گفت ...مطئنا میدونی ، چون خودت اونا رو بهش دیکته کردی ... ستاره گفت : " توی این چند سال ازت متنفر بودم .از حرکاتت ،گفتارت ،طرز راه رفتنت ،خندیدنت ... وقتی دستامو میگرفتی احساس میکردم دارم به چیز نجسی دست میزنم ... حالم ازت بهم میخوره ..."
آره همه حرفاشو زد... میدونی وقتی ازش پرسیدم " پس این همه سال چرا تظاهر میکردی "؟ چی جوابم رو داد؟ گفت :"میخواستم خوردت کنم ....مگه تو کم دخترا رو خورد میکردی ؟میخواستم مزش رو بفهمی ..." شاید ستاره راست میگه ...شاید این عقوبت تموم اون کارهای خودمه که داره قضای طبیعت رو خوب دادخواهی میکنه ... و اما تو امید... به خدا قسم من از حقم گذشتم . ستاره مال تو ... ولی به صمیمیت اون سالهایی که با هم دوست بودیم یه نصیحت برات دارم ... ستاره همون طور که منو ترک کرد تو رو هم روزی ترک خواهد کرد... پس از الان آمادگی اون روز رو داشته باش ستاره عفریته ایه که همون طور که منو شکست تورو هم میتونه ازبین ببره ... این هم خصوصیت بعضی از دختراست . میدونی امید..تو با ستاره فرق داری ... اگر ستاره رو نشناختم تو رو خوب خوب میشناسم ... تو دچار احساسات زودگذرت شدی وگرنه ذاتا بد نیستی ...پس کمی بیشتر
فکر کن ... اینا رو برای خودت میگم . فکر نکن هنوزم ستاره دوست دارم . آره اعتراف میکنم روزی میپرستیدمش ولی الان دیگه نه . اولش که این مساله رو فهمیدم از تمام دخترها و زنها متنفر شدم ...کمی که منطقی فکر کردم دیدم ستاره نمیتونه نشون دهنده تمام زنها باشه ...این هم قسمتی از زندگی ما مردهاست که زنهایی مثه ستاره ماروخورد کنن .ولی بین این زنها بعضی ها هم مامردها رو تا افق بالا مبیرن ... امید....من فکرهامو کردم .ما از این محل میریم ... به خدا قسم نه تنها از تو بلکه از ستاره هم هیچ کینه ای بدل ندارم ... من دیگه نمیتونم کوچه های این محل ،تو،ستاره ،بابائی وتک تک جاهایی رو ازشون خاطراتی داشتم رو بار دیگه ببینم ... از همشون متنفرم ...
امیدوارم که با ستاره لحظات خوبی رو داشته باشی ..وهمچنین امیدوارم همیشه توی زندگیت موفق باشی ... کسی که همیشه بیادت خواهد بود:

علیرضا فراهانی ...
پائیز 1349 "

...آخرین بار که دیدمش این نامرو بهم داد. اونروز صبح میخواستم برم پیش ستاره . داخل کوچشون که شدم وانت قراضه ای که ته کوچه بود توجهم رو بخودش جلب کرد. در خونه علیرضا اینا باز بود.توی وانت پر بود از اثاث .چند لحظه ای همونجوری به وانت خیره بودم ... به طرف در ستاره اینا حرکت کردم که علیرضا اومد توی کوچه . بی اعتنا به طرف در حرکت کردم ... وقتی منو کنار در دید پوزخندی زد و خرت و پرتهائی رو که توی دستش بود رو گذوشت توی وانت .و سپس به طرف من حرکت کرد... با لبخندی بهم گفت :
- سلام ...
جوابش رو ندادم ، رومو کردم طرف در و خواستم در بزنم ... دستم رو توی هوا محکم گرفت و همونطوری که میخندید گفت :
نه دیگه ... قرار نشد جواب سلام همو ندیم ... تازه اگه یکی بین ما بخواد جواب سلام اونکی رو نده منم نه تو...
توی دلم بهش آفرین میگفتم ...چطور میتونست با اون اتفاقهایی که افتاده بود با اون استقامتش اونقدر باهام خونسردانه صحبت کنه ؟
بزور دستم رو از دستش خارج کردم ...
اخمی کرد و گفت :
باهات حرفی دارم ...
حرفتو بگو ...من کار دارم ...
در حالیکه به در نگاه میکرد خنده ای کرد و ادامه داد:
بله ...میدونم حضرتعالی کار دارن ...زیاد وقتتون رو نمیگیرم میخواستم از محضرتون خداحافظی کنم ... و در حالیکه جدیتر نشون میداد دوباره ادامه داد:
ما داریم برای همیشه از اینجا میریم ...
یه لحظه انگار که روم آب سردی میریختن جا خوردم ...اصلا باورم نمیشد... از طرف دیگه از رفتتنش خوشحال بودم ولی احساس کردم بغض توی گلوم اومده ....براحتی نمیتونستم اون سالهای خوب باهم بودن رو فراموش کنم . یه لحظه بفکرم رسید که بغلش کنم و درد دلم رو تموما بهش بگم ولی بزور خودم رو کنترل کردم و در حالیکه تظاهر به بی اعتنائی میکردم گفتم :
خب ...به سلامت ...ایشالله که موفق باشی ...حرفت همین بود؟
آره قسمتیش همین بود...
بعد در حالیکه از توی جیبش پاکتی رو درمیورد گفت :
و قسمتیش رو هم توی این نامه برات نوشتم ... امید باور کن اگه بخاطر اون سالهای خوبی که باهم داشتیم نبود این نامرو هم بهت نمیدادم ...
با اکراه پاکت رو ازش گرفتم و برای آخرین بار توی صورتش نگاه کردم ... هنوزم اون ابهت همیشگیش رو داشت ... حتی از دست دادن
ستاره هم نتونسته بود ابهت علیرضا رو ازش بگیره .... از این موضوع خوشحال بودم ... کم کم داشتم احساس میکردم که صدای خفه بغضم داره تبدیل میشه به قطرات ریز اشک . برای همین رومو کردم طرف دیگه که علیرضا منو با اون حال نبینه ... علیرضا هم به طرف خونشون برگشت ... دوباره نگاهش کردم . با ابهت همیشگیش قدم برمیداشت ... اشکم زمین کنار در رو خیس کرد... * * *
چندین بار در زدم ، اما از ستاره خبری نشد.کم کم داشتم نگران میشدم .یه ربی گذشت ...ولی باز هم در رو باز نکرد. دیگه نتونستم تحمل کنم ... پام رو گذوشتم روی تکه آجری که از دیوار بیرون مونده بود و به هر زحمتی بود خودم رو اونور دیوار رسوندم . حیاط خالیبود...با دیدن حوض فیروزه ای به یاد علیرضا افتادم ... * * *
نامه رو توی پاکت میذارم . این تنها نوشته ایست ک ه هر بار راحت میتونه منو به گریه وادار کنه . علیرضا... ! تو تموم حرفاتو زدی ... اما منم حرفهایی برای گفتن داشتم ...چرا صبر نکردی تا اونا رو هم گوش کنی ؟ امیدوارم روزی ببینمت و اونهارو هم بهت بگم ... اگر گفتنشون بیست و یک سال پیش ایراد داشت حالا دیگه فکر نمیکنم ایرادی داشته باشه و دیگه اثری روت نخواهد داشت .... ای کاش ببینمت و بهت بگم که : " مهر ماه همون سال بود که ستاره رو بعد از چهار ماه باز هم
دیدم... اون روز ستاره ...
... اونروز ستاره خیلی شکسته و خسته به نظر میرسید.نمیدونم چه مدت بود که منتظرم وایساده بود تا بیام . وقتی از دور منو دید با عجله به طرف اومد...
سلام ...
سلام ستاره خانم ...حال شما خوبه ؟
متشکرم ..امید خان ..؟
رنگش پریده بود... به نظرم اومد زیاد رو فرم نیست . با تعجب گفتم : بعله ؟
من باهاتون کار دارم ...میتونین چند لحظه وقتتون رو بدین به من !؟
خواهش میکنم .یه لحظه صبر کنین اینا رو بذارم خونه ،الان میام . پاکت های میوه ای رو که گرفته بودم رو خونه گذاشتم و پیش ستاره برگشتم ... خب من درخدمتم ...
بریم خونه اونجا بهتر میتونیم صحبت کنیم ...
رفتارش به نظرم عجیب میومد... "بریم خونه ...."؟ . چرا مگه چی میخواست بگه که حتما باید میرفتیم خونشون ...
با اینکه دلم نمیخواست ،ولی به طرف خونشون حرکت کردیم . توی راه به این فکر میکردم که چه بد میشه اگه علیرضا مارو با هم ببینه ... برای همین با عجله گام برمیداشتم ، ولی به نظرم میرسید که ستاره آروم آروم راه میاد ... چند قدمی که جلوتر میوفتادم برمیگشتم و نگاش میکردم ...خیلی نگران بودم که نکنه علیرضا مارو با هم ببینه . وقتی نگاش میکردم صورتش غرق در عرق میدیم ...
بالاخره با هر زحمتی که بود به خونشون رسیدم . وقتی میخواست کلید در رو از توی جیبش در بیاره دستش میلرزید. نمی تونست کلید رو توی جاش بندازه ... ازش کلید رو گرفتم و در رو باز کردم ...
ستاره ؟ تو حالت خوبه ؟
جوابم رو نداد. داخل خونه شد.منم پشتش داخل شدم ... منو توی تنها اطاق اون خونه راهنمایی کرد. خودش در حالیکه در چیزی رو که به ظاهر یخچال بود! رو باز میکرد مثه کسایی که ساعت هاست آب نخوردن به پارچ آب هجوم برد. بعد هم در حالیکه به نظر میرسید بزور بدن خستش رو تکون میده به طرف من اومد و روبروی من ، روی زمین نشست ... به صورتش نگاه کردم . اصلا اون ستاره همیشه نبود. با اینکه ماهها بود که ستاره رو فراموش کرده بودم ولی میدونستم که قبلا زیباتر بنظرمیرسید. در حالیکه نفس نفس میزد گفت :
امید خان ببخشید که مزاحم شما شدم ... مطلبی بود که میخواستم با شما در میون بذارم ...
خواهش میکنم ...چه زحمتی ؟ اتفاقی افتاده ؟
اتفاقی که نه ...فقط .... میتونم یه خواهشی ازتون بکنم ؟
بله ...حتما...
میدونم شما برای علیرضا بهترین دوست بودین و هستین ... ازتون خواهش میکنم چیزی رو که ازتون میخوام بخاطر علیرضا، برام انجام
دهید...
اصلا متوجه منظورش نمیشدم .. خیلی کنجکاو شده بودم که بدونم اون چه مطلب مهمیه که ستاره رو مجبور کرده که بعد از چهار ماه که ازم
خبری نداشته ،بیاد بخاطرش منو بخونشون بیاره ...
من اگه در حد توانم باشه حتما حتما براتون انجامش میدم .
خب ...قبول دارم که کمی براتون سخته ... مخصوصا برای شما که سالیانه ساله با علیرضا ...
سرفه های ممتدی که کرد مانع ادامه دادن حرفش شد . بالاخره در حالیکه جلوی دهنش رو میگرفت ادامه داد:
دوستید، خیلی مشکله ... میخواستم بگم که من ...
یک لحظه سکوت کرد... دیگه اصلا نمتوینسم منظر بمونم ...
- شما چی ؟
- من مریضم ...
اولش فکر کردم که یه سرما خوردگی کوچیکه ... اصلا قبل از اینکه بگه فهمیده بودم که حالش خوب نیست ...از سرفهاش معلوم بود.
- خب ..این که مهم نیست ...ایشالله خوب ...
در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود حرفم رو قطع کرد و گفت :
- نه من دیگه هیچ وقت خوب نمیشم ...
یه لحظه فکر کردم که اشتباه شنیدم ... با تعجب پرسیدم :
- چی !!!؟
- من سرطان دارم ...!
دیگه متوجه نشدم که چی شد... چشام فقط سیاهی میدید.گوشام هیچ چیز رو نمیشنید... * * *
ستاره تو چقدر خوبی ... لبهای خوشگلش رو درحالیکه بهم التماس میکرد تا قبول کنم رو بخاطر میووردم . ازم خواسته بود که به علیرضا
اصلا موضوع مریضیش رو نگم ... ازم خواسته بود جوری رفتار کنم که علیرضا ازش متنفر شه ...
کمی که بخودم مسلط شده بودم ازش پرسیده بودم :
ولی آخه چرا؟ تو الان بیشترین موقعی هست که علیرضا رو احتیاج داری ...
امید ...ازت خواهش میکنم قبول کن ... تو به من قول داده بودی .. تو اخلاق علیرضا رو بهتر از من میدونی ... میدونی که علیرضااگه بفهمه خورد میشه ... پس نذار که این اتفاق بیوفته
دیگه نمتونستم خودم رو کنترل کنم .صدای هق هق منو ستاره فضای تاریک ،غروبی اطاق رو فراگرفته بود.
سرطان کلیه ... یک ماه بود که میدونست ... یه روز وقتی که نفسش گرفته بود،رفته بود دکتر و بعد از آزمایشات انجام شده معلوم شده بود سرطان داره ... و او در این مدت حتی به بابائی هم موضوع رو نگفته بود.
تصمیممون رو گرفتیم توی اون مدت کوتاه یک لحظه تنهاش نمیذاشتم . مریضی ستاره ذره ذره داشت منم آب میکرد.اغلب با اون حالش مجبور
میشدیم توی کوچه های اطراف قدم بزنیم که علیرضا مارو با هم بینه ... توی اون مدت فهمیدم که عشق ستاره به علیرضا رو تابحال توی هیچ کتاب و دیوانی کشف نکرده ام ... * * *
به زور از دیوار آجری خونشون بالا رفتم ... پاکتی که علیرضا داده بود هنوز هم توی دستهام بود. حیاطشون ساکت بود... با دیدن حوض فیروزه ای به یاد علیرضا افتادم ....
کم کم داشتم برای ستاره نگران میشدم . بلند صداش کردم ... اما صدائی نمیومد. با عجله به طرف اطاق حرکت کردم ... بدرون اطاق رسیدم ... ستاره وسط اطاق بیهوش روی زمین افتاده بود لیوان آبی واژگون کنارش روی زمین قرار داشت ... کنارش زانو زدم ... بازوان باریکش رو تکون دادم و صداش کردم . بعد از چند لحظه بزور پلکهاشو باز کرد و در حالیکه سعی میکرد که حرف بزنه گفت :
- امید .......خیلی ...خوب ....شد ...که ..اومدی ...من دارم ...
همون موقع از دهنش خون اومد بیرون ... کلی کلافه شده بودم .اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم ....حسابی دست و پامو گم کرده بودم . دستای سردش رو وی دستام گرفتم و با صدایی که احساس میکردم میلرزه گفتم :
- ستاره ازت خواهش میکنم حرف نزن ...خواهش میکنم ...
به سختی ادامه داد:
- من ....باعث شدم ...دوستی تو با علیرضا......
دستاش هر لحظه سردتر میشد... پلکهاش آروم آروم بسته شد و دوباره در حالیکه اسم علیرضا رو تکرار میکرد لبخندی زد... دستهاش دیگه کاملا سرد شده بودند... انگشتای باریکش رو نوازش کردم . وبه جای اشکام که روی گونهاش میریخت نگاه میکردم .
... ستاره تو چقدر خوب بودی ...

پایان

امیر پاشا آزاد

شهاب

 

 

(قسمت ششم)

... فردا توی مدرسه علیرضا اصلا مثه قبلناش نبود .خیلی خشک رفتار میکرد. حقم داشت . دیگه برام قطعی شده بود، که فهمیده منم ستاره رو دوست دارم . توی تمام مدتی که توی کلاس نشسته بودیم هیچ حرفی نزد.منم که اصلا روم نمیشد سر صحبت رو باز کنم ... اون روز مدرسه هم ، با تمام دلگیریهاش بالاخره تموم شد.زنگ آخر هم که خورد یه نفس راحتی کشیدم . اصلا نمیتونستم دیگه اون حالت رو تجمل کنم . کنار علیرضا بشینم و باهاش حرف نزنم ؟ مسخره به نظر میرسید. چند دقیقه ای از خوردن زنگ گذشت . توی کلاس فقط من و علیرضا مونده بودیم . جفتمون به تخته زل زده بودیم و در اصل توی افکار خودمون غوطه ور بودیم ...طوری که اصلا متوجه خوردن زنگ نشدیم . بالاخره به خودم اومدم .رومو کردم به علیرضا و چند ثانیه ای نگاش کردم .علیرضا هم که انگار از افکارش اومده بود بیرون نگاهی به ساعتش انداخت .. بعد در حالیکه بلند میشد، پیرهنش رو که روی هره کنار پنجره گذوشته بود برداشت و روی تیشرتش پوشید.و بعد رو به من کرد و گفت :
بدو ...دیر شد... ستاره ...
ولی بعد انگار که از گفتن ادامه جملش منصرف شده بود جملش رو طور دیگه تغیر داد:
بدو ...دیر شده ....بچه ها منتظرن ...
تازه یادم افتاد امروز قرار بود مثلا من و نازی بیشتر با هم آشنا شیم ...
کجا باهاشون قرار گذوشتی ؟
کوچه آسایی ... * * *
کوچه آسایی ، کوچه بن بستی بود که توی خیابونی که به موازات خیابون مدرسه ما بود قرار داشت ... یادش بخیر چه مدرسه خوبی بود....
خیابون پهن مدرسه مون با اون درختای زرد پائیزش دیدنی بود... با اینکه بوی بد رودخونه ای که از وسطش میگذشت ،باعث میشد هر کسی که از توش رد میشه جلوی دماغش رو بگیره ولی ما حتی به اون بو هم عادت کرده بودیم ... هیچ وقت اونروزی که علیرضابابچه ها شرط بندی کرد و پرید توی آب کثیف رودخونه رو، فراموش نمیکنم . کوچه آسایی بن بست دنج وباصفائی بود .با این که نسبت به یه کوچه بن بست خیلی بزرگ و پهن بود ولی معمولا خیلی خلوت بود و بندرت کسی اون طرفا پیداش میشد. برای همین هم اگه قرار میشد یه روز ستاره بیاد دنبال علیرضا اونجا منتظر میشد ... باعجله به طرف کوچه آسایی راه افتادیم . علیرضا هنوزم دلگیر به نظر میومد. هنوز به کوچه نرسیده بودیم که نازنین رو در حالیکه گریه میکرد و رنگش عین چوب زرد شده بود،دیدیم که به طرفمون داشت با عجله میدویید.
نازی ...نازی ؟چی شده ؟حرف بزن دختر ..چی شده ؟
ستاره ..
ستاره چی ؟حرف بزن لعنتی ...
علیرضا خیلی ترسیده بود . اصلا به اعصابش مسلط نبود. این احساسش کاملا برام آشنا بود. منم که حسابی برای ستاره ناراحت
شده بودم منتظر شدم ببینم چه بلایی سرش اومده .
نازی به زحمت آب دهنش رو قورت داد و در حالیکه نفس نفس میزد گفت : چند تا پسر ...
علیرضا انگار که بقیه حرفاشو نمیشندید .. همون قدر کافی بود که بفهمه موضوع از چه قراره ... یه لحظه مثه گوله آتیش قرمز شد من که دقیقا عقبش بودم تونستم بفهمم چقدر عصبی شده ... در حالیکه سعی میکرد نازی رو آروم کنه برگشت و به من نگاه پرمعنائی کرد. توی نگاش بار دیگه صمیمیت دوستیمون رو حس کردم . صمیمیتی که حتی ستاره هم اونو هنوز ازمون نگرفته بود.درحالیکه آستینامو بالا میزدم رومو کردم طرفش رو آروم گفتم :
من آماده ام ....
... هنوز به کوچه آسایی نرسیده بودیم که تونستم از روی هیکل بزرگ و چاق عباس ، اونو بشناسم . عباس یکی از بچه های دوساله کلاسمون بود که خلاف مدرسه هم بحساب میومد... تو زورگویی کسی حریفش نبود.همیشه حرف آخر رو اون میزد. نه تنها بچه های مدرسه بلکه معلمها هم ازش حساب میبردن . امکان نداشت هیچ دعوایی باشه که توش عباس سهمی نداشته باشه . هیچ وقت یادم نمیره اون باری رو که ناظم بدبخت سال دوممون رو با صورتی زخمی روونه خونه کرد... با دیدن عباس دلم هری ریخت ... با اون نمیتونستیم شوخی کنیم . کافی بود فقط یه تلنگر بهمون بزنه تا جفتمونن نفله شیم . زیر چشی به علیرضا نگاه کردم . اونم انگار ترسیده بود. به نزدیکی های کوچه که رسیدیم سرعتمون رو کمتر کردیم . ستاره در حالیکه خونسرد کنار دیوار کاه گلی خونه ای که سر کوچه بود ایستاده بود بهمون لبخندی زد. عباس هم چیزایی بهش میگفت که از اون فاصله قابل تشخیص نبود . ستاره با دیدن علیرضا به طرفش دوید. عباس که دید ستاره از کنارش رفته در حالیکه اخمی کرد به مسیر حرکت ستاره نگاه کرد تا اینکه امتداد نگاهش به علیرضا رسید . ستاره درحالیکه وانمود میکرد که خوشحاله دست علیرضا رو گرفت و در حالیکه آروم و طوری که عباس متوجه نشه صحبت میکرد گفت :علیرضا ...بیا بریم ...ولش کن ..
علیرضا هم که کاملا خونسرد نشون میداد ستاره رو عقب کشید و به طرف من برگشت و گفت :
امید جون اصلا دوست ندارم تو دخالت کنی ... این بازی آخرش خوب نیست ،پس بهتره که تو توش نباشی ...
من که بهم کلی برخورده بود در جوابش گفتم :
به .....علیرضا خان اختیار دارین ....دوست دارم روزی برای همه تعریف کنم که چه جوری از عباس کتک خوردم ...
امید ....شوخی نمیکنم . دست ستاره و نازی رو بگیر زود از اینجا برین ....
عصبانی شدم ...ینی علیرضا انقدر از دستم عصبانی شده بود که توی این موقع حساس روم حساب نکرده بود؟ در حالیکه اخم کردم بهش جواب دادم: ستاره و نازی از اینجا میرن ولی بدون امید....
علیرضا که دید نمیتونه با من جرو بحث کنه به سراغ ستاره رفت .
ستاره زود با نازی از اینجا برین ...
ستاره تا اومد یه چیزی بگه علیرضا پرید توی حرفش و گفت :
ازت خواهش میکنم چیزی نگو. زود از اینجا برو .
ستاره در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود با بغض گفت :
مواظب خودتون باشین ...
ستاره و نازی که رفتن علیرضا به طرف عباس حرکت کرد...
سلام جناب هاشمی ...
هر وقت که میخواست کسی رو مسخره کنه اونو با اسم فامیل صدا میکرد. عباس انگار که داره به یه بچه سه - چهار ساله نگاه میکنه فقط لبخندی زد.. علیرضا با پوزخند ادامه داد:
من شنیده بودم که آدم وقتی زیاد بخوره مثه گاو میشه و آدمی که گاو میشه از گاوم گاوتره ....
منظور؟
- آره شنیده بودم ...ولی ....
اینجای صحبتش برگشت به من نگاه کرد. و بعد ادامه داد :
...ولی الان خوشحالم ...چون جلومه و الان دارم میبینمش ...
هنوز صحبت علیرضا تموم نشوده بود که دهنش پرخون شد. یکی از اون مشتای عباس کافی بود که یه فیل رو از جا بندازه ... من که خیلی عصبانی شده بودم در حالیکه داد میزدم به طرف عباس دویدم .... * * *
.... دیگه بعدش رو یادم نمیاد.. آخرین چیزی رو یادمه این بود که ستاره و نازی بالای هیکل کتک خورده و آش و لاش ما حاضر شده بودن ...
... چشمامو که باز کردم خودم رو در حالیکه بچه ها دورم حلقه زده بودند، خونه ستاره اینا،دیدم . با همون نگاه های اول و از طرز دیدن اشیائ احساس کردم که زیر چشمام ورم کرده .. احساس کوفتکی میکردم . هر کدوم از اجزائ بدنم رو تکون میدادم احساس درد میکردم .
نازی که از چشمای قرمزش معلوم بود که خیلی گریه کرده اولین کسی بود با باز شدن پلکهام اومد توی کادر نگام . کنارش ستاره با لبخند همیشگیش که اینبار کمی بوی تظاهر میداد به هوش اومدنم رو نظاره میکرد.. علیرضا هم بادستی باندپیچی شده و بارنگهای عجیب و غریب بنفش و سرخابی رو صورتش درحالیکه لبخندی زد گفت :
امید جون بهتری ؟
منم در حالیکه سعی میکردم لبخندی بزنم گفتم :
آره خوب خوب .... تو چطوری ...؟
در حالیکه بلند خندید گفت : طرف خیلی قوی بود...نه ؟
آره .... عینه غول بود!
به نازی نگاه کردم .هنوز ناراحت نشون میداد. معلوم بود که از همه بیشتر اون برام نگرانه . کنار پتوئی که روش دراز کشیده بودم نشسته بود و نگاهش رو از صورتم برنمیداشت . چند لحظه بعد علیرضا و ستاره بانگاهی که بهم کردن انگار که از قبل قرار داشتند بلند شدن و رفتن .بدین ترتیب من و نازی تنها موندیم ...
امید خان بهترین ؟
قربان شما ...آره چیزیم نشد... شانس آوردیم یارو تموم نیروش رو مصرف نکرد وگرنه الان اون دنیا بودیم ...
خدانکنه ... شما نباید کاریش میکردین ...اون شخصیتش معلومه ...شما چرا باهاش دعوا کردین ...؟
خب نازنین خانم نمیشد که وایسیم نگاش کنیم ... میشد؟
خب آره ... همیشه میگن جواب ابلهان خاموشیست ... باید ولش میکردین و میامدین ... حالا که اینجوری شدین بهتره یا اگه بدون دعوا میامدین ...
میدونی نازی .... من معتقدم آدم باید در برابر ظلم ایستادگی کنه ... حتی اگه کتک بخوره یا بمیره ... داشت کم کم بحثمون میکشید به عدالت اجتماعی و اینا که علیرضاوارد اطاق شد... با چشم غره ای که بهم رفت فهمیدم که از دستم ناراحت شده ...اونا به خاطر من از اطاق رفته بودن بیرون اون وقت من و نازی داشتیم بحثهای اجتماعی میکردیم ...! ستاره از بیرون نازی رو صدا کرد. وقتی که نازی از اطاق رفت بیرون علیرضا در حالیکه یه مشت آروم زد به بازوم گفت :
اه ... بابا تودیگه کی هستی ...مخشو بزن دیگه ...
ببین ستاره بهم گفت اگر امید روش نمیشه من به نازی میگم ...خب حالا چی میگی ...بگم ستاره بهش بگه ...؟
دیگه نمیتونستم از این موضوع فرار کنم . آخرین فکرامو هم کردم .
ببین علیرضا جون ...ناراحت نشی ها... نازنین دختر خوبیه . خیلی هم خوبه ...ولی خودت که واردی میدونی آدم که نمیتونه وقتی کسی رو دوست نداره باهاش به زور دوست بشه ...میتونه ؟
خب نه ....میل خودته ....من نمیدونستم دوست نداری باهاش دوست شی . ولی بازم فکراتو بکن فردا جواب قطعیشو بهم بده .
علیرضا جون من فکرامو خوب خوب کردم ... از تو وستاره هم خیلی خیلی ممنونم ولی ....
باشه به ستاره میگم که بهش بگه ...
نفس راحتی کشیدم ....اون موقع خداروشکر کردم که بالاخره اون ماجرا هم به خوبی وخوشی تموم شد...ولی الان پشیمونم که حیف که نازنین رو از دست دادم ...
... اون روزا دیگه تقریبا آخرین روزهایی بود که دوران خوب باهم بودن رو میگذروندیم ... عید که اومد به خاطر نذری که مادرم داشت رفتیم مشهد و بعدش هم که بوی امتحان نهائی و دیپلم بیشترحس شد و به این ترتیب دیدن علیرضا و ستاره کمتر برام اتفاق میوفتاد. هیچ وقت یادم نمیره ... روز آخر مدرسه ... آخرین زنگ دوران تحصیلمون ... ادبیات داشتیم ... زنگ ادبیات همیشه برامون یکی از خنده دارترین زنگها بود ولی اونروز هیشکی جیکش در نمیومد. انگار حال همه گرفته بود.همه از اینکه این آخرین باری بود که همدیگر رو میدیدن ناراحت بودن . کلاس ادبیاتی که هیشکی توش امکان نداشت ساکت بمونه ،شده بود مثه بیابون برهوت ... هیچ صدایی از کسی در نمیومد. تموم دلگیری های بچه ها یه طرف ، هوای گرفته اون میزای آخرهم یه طرف .بخصوص میز من و علیرضا... انگار بهمون الهام شده بود که دیگه آخر قصه داره میرسه .... * * *
آخرین زنگ دوازده سال تحصیل مدرسه ای ما هم بالاخره خورد.هیشکی دلش نمیومد میزش رو ترک کنه . آقای "ساده " دبیر ادبیاتمون هم وقتی که بچه هارو توی اون حال دید از گوشه عینکش قطره اشکی قل خورد اومد پایین ... بعد هم کلاس رو ترک کرد... صحنه خداحافظی بچه باهم دیدنی بود... با این که همه میدونستن توی امتحانها هم همدیگر رو میبینند ولی انگار که برای همیشه از هم
خداحافظی میکدرن . بالاخره اون صحنه های اخر هم با تموم بدی هاش تموم شد... وبه این ترتیب ما وارد مرحله جدیدی از زندگیمون شدیم ... * * *
توی راه برگشت به خونه با علیرضاهر جارو که میدیم خاطره ای برامون زنده میشد... جفتمون ناراحت بودیم که دیگه نمیتونستیم اون دوران رو داشته باشیم ...
علیرضا...؟
هوم ؟
اوضاع درسها خوبه ؟...هفته دیگه امتحانا شروع میشه ها...
نمیدونم ... چندتاش زیاد تعریف نداره ...
کدوما؟
بیشتر از فیزیک و ریاضی نگرانم ....
خوب میخوای بیا با هم چند روزی کار کنیم ... امتحان دیپلمه .
شوخی نگیرش ...
باشه ...قربونت ..حالا ببینم چی میشه ..
هروقت میگفت "حالا ببینم چی میشد " ینی اینکه دوست نداشت اون کاررو بکنه .
امید ...دارم میرم دم مدرسه ستاره اینا میای ؟
خیلی وقت بود که دیگه به ستاره فکر نکرده بودم . از اون جریان دمه خونشون دیگه تصمیم گرفته بودم بخاطر علیرضا دیگه ستاره رو فراموش کنم ... با خودم فکر کردم " ممکنه اگه بازم ببینمش دلم هواشو کنه " برای همین به علیرضا گفتم :
نه علیرضا جون ...تو برو من کاری دارم ...باید برم ...خوش بگذره ...
شیطون از الان میخوای درس خوندن رو شروع کنی !!؟
بیخیال بابا...نه جدی میگم باید جائی برم ...
باشه ...سلام برسون ...
قربونت ...خدافظ...
خدافظ...
برای علیرضا نگران بودم ... میدونستم توی فیزیک و ریاضی میلنگه . بااین که استعدادش رو داشت و راحت بایه بار خوندن میتونست مبحثی رو که خونده برای همیشه یاد بگیره ولی خیلی کم روی درس خوندنش وقت میذاشت ... منم زیاد کاری بکارش نداشتم ... میدونستم که زیاد خوشش نمیاد نصیحتش کنم ... با اینکه غرورش بهش اجازه نمیداد که ایراداش رو توی درس براش توضیح بدم ولی تاقبل از اینکه امتحانا شروع بشه چند جلسه ای باهم ریاضی رو دوره کردیم ... ولی به فیزیک نرسیدیم ....

ادامه دارد....

از پیغام هاتون متشکرم

قسمت های قبلی توی تاریخچه هست
برای راحت شدن کارتون پیغامای قبلی رو پاک کردم
آخرین قسمت شماره ۷ هستش که میدونم منتظرش هستین
شهاب

اینم قسمت ۵

 

(قسمت پنجم)

فردا توی مدرسه علیرضا رو دیدم . هیچ تغییر نسبت به قبل نکرده بود .همون علیرضای صمیمی و قدیمی بود. وقتی منو دید خیلی خوشحال شد... اتفاقات اون چند روز رو تند تند برام تعریف کرد. از ستاره برام گفت . گفت که ازم بخاطر اون شب خیلی تشکر کرده بود.مثه اینکه بهش خیلی خوش گذشته بود ...
راستی امید یه مطلبیه ...خیلی وقت بود میخواستم راجبش باهات صحبت کنم ...
بی اعتنا در جوابش گفتم :
خب ...؟
در مورد نازنینه ...اوم ....چطوری بگم ....ببین تو از نازی خوشت میاد؟
نازی ؟... خب بدم نمیاد...چطور مگه ؟
ببین ...چند وقته ستاره همش به من میگه این دوتا خیلی بهم میان ...یه جورائی خیلی دوست داره که باهم دوست بشین ...
خیلی ناراحت شدم ...نمیدونم چرا،ولی دوست نداشتم ستاره همچین حرفی رو بزنه ...آخه من که خود ستاره رو دوست داشتم چطور میتونستم با نازی دوست بشم ؟ با بی حوصلگی گفتم :
خب ...؟
خب به جمالت ... گفتم یه قرار بذاریم بیشتر ببینیش ... ببینم امید دوست داری باهاش دوست شی ؟
خیلی عصبانی بودم .... اصلا نمیدونستم چی بگم ... هم نازی به نظرم دختر خوبی میومد و هم نمیخواستم با این کار ستاره رو از دست بدم . سر دوراهی عجیبی گیر کرده بودم . اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم . نازی به خوشگلی ستاره نبود ولی شاید اخلاقا از ستاره خیلی هم بهتر بود .اینو خودم هم میدونستم . ستاره تونسته بود هر دختری رو برام زشت جلوه بده ...
امید...امید ...بابا کجایی ؟اصلا معلوم هست تو چت شده ؟چن وقته عوض شدی ...چت شده مرد؟از دست من ناراحتی ؟
نه چرا باید از دستت ناراحت باشم ...
آخه چند روزیه اینجوری به نظر میاد...
نه اصلا هم از دستت ناراحت نیستم ...
خونه چیزی شده ؟
نه بابا ....ولم میکنی یا نه چیزیم نشده ...اه .
تو هم گیر دادی ها... خب بابا اگه تو میخوای باهاش دوست میشم ...
این جمله آخر رو خیلی بلند گفتم ...تقریبا دیگه داشتم سرش داد میزدم ...
تنها کاری که کرد این بود که متعجبانه نگام کرد. اصلا باورش نمیشد که من همون امید قبلی ام ... حق هم داشت ... پشتش رو بهم کرد.... داشت میرفت ... پیش خودم فکر کردم که درست نیست دوستی چندین و چند ساله ما آخرش اینجوری تموم شه ... علیرضا با کسی که قهر میکرد دیگه امکان نداشت دوباره باهاش آشتی کنه ... تند به طرفش دویدم ...
- علیرضا...؟
انگار نه انگار که چیزی شنیده ...به را رفتنش ادامه داد... دوباره صداش زدم :
علیرضا؟
بازم عکس العملی نشون نداد... بغض اومده بود توی گلوم ... ینی علیرضا رو از دست داده بودم ....؟
...در حالیکه صدام میلرزید بهش گفتم :
من اومده بودم ازت معذرت بخوام ... دوست نداشتم این پایان دوستی ما باشه ...
تا اینو گفتم برگشت . تاحالا علیرضا رو اینجوری ندیده بودم . داشت گریه میکرد . اشک چشماش مثه رودخونه پر آبی جاری میشد ... با خودم فکر کردم : " اگه من فقط بغضم گرفت علیرضا زار زار گریه میکنه . علیرضا تو چقدر خوبی ...."
پرید بغلم کرد .در حالیکه صداش با گریه آمیخته شده بود گفت : امید دوست دارم ...
علیرضا از تو بعیده ...گریه نکن ... بچه ها دارن نگات میکنن ...
منو ببخش ..
تو منو ببخش ... در ضمن یه قرار بذار بیشتر نازی رو ببینم ... * * *
بعد از مدرسه رفتیم دم مدرسه ستاره اینا. مثه همیشه خوشگل شاداب بود... نازی هم مثه همیشه آروم و با طمانینه بود.
سلام خانم خوشگله ....
سلام ...سلام امید خان ...
هه !... ".امید خان "! ....چه جالب منو صدا میکرد.
چطوری ؟ چه خبر؟ امتحانت رو خوب دادی ؟
آره ... جات خالی ببینی چه امتحانی دادیم ...
اسمش رو هرچی میشد گذاشت جز امتحان ...
مگه دخترها هم تقلب میکنن ؟
نازنین آروم خندید ....ستاره ادامه داد:
نه پس ... خیال کردین فقط پسرها بلدن تقلب کنن ؟
همینجوری که از مدرسشون دور میشدیم ستاره هم تعریف میکرد:
آره ...خلاصه وقتی خانم عاطفی دید ما حاضر نیستیم امتحان بدیم مدیر رو صدا کرد... اونم اومد بالا ...همش جیغ میزد. ما مرده بودیم از خنده ...خلاصه قرار شد امتحان بدیم . ولی چشمت روز بد نبینه چه امتحانی بود .کاغذ های تقلب از این ور کلاس به اونور همش در رفت و آمد بودن ....
خب حالا چند میشی ؟
خب ده رو میگیرم ...
هاهاها...این همه تقلب کردی اونوقت میگی ده رو میگیرم ؟
ستاره اخماشو کرد تو هم ... علیرضا در حالیکه میخندید گفت : حالا ناراحت نشو ... بعد هم در حالیکه روش رو کرد طرف نازنین گفت :
نازی تو چی ؟ تو هم تقلب میکنی /
قبل از اینکه نازنین فرصت حرف زدن داشته باشه ستاره گفت :
نازی ؟ به مثه اینکه نازی شاگرد اوله ها ... نازی و تقلب ؟ نازی درسها رو بهتر از معلمامون میدونه اونوقت تقلب کنه ؟
نازنین دوباره آروم خندید. علیرضا که به خیال خودش داست به من لطف میکرد گفت :
پس نازی هم عین امیده ؟... اونم وقتی ما تقلب میکنیم ناراحت میشه !!!
چشم غره ای به علیرضا رفتم . اون خوب میدونست که امکان نداره تو هیچ امتحانی تقلب نکنم ....ستاره هم که اینو میدونست لبخندی زد.... ***
بالاخره علیرضا و ستاره کار خودشون رو کردن و قرار شد یه روز قرار بذارن که منو و نازی بیشتر باهم آشنا بشیم ولی هنوزم
ته دلم راضی نبود....
... بعد ظهرهای سه شنبه رو اصلا دوست نداشتم .برام درست شبیه بعدظهرهای جمعه بودن .اصلا نمیدونستم چرا ولی هیچ وقت بخاطر ندارم که سه شنبه ها بهم خوش گذشته باشه .
اون سه شنبه هم بعد ظهر دلگیری داشت . اصلا حوصله هیچ کاری رو نداشتم . به خودم فکر کردم ، به ستاره ،به علیرضا و به نازی ...
نازی ...دختر باوفا ...اصلا دوس نداشتم سرنوشتی مثه خودم رو داشته باشه . اگه از همین اول تکلیفش روشن میشد بهتر بود تا اینکه یکی دوسال دیگه بفهمه که دوسش ندارم .
هوا کم کم داشت تاریک میشد...دیگه نمیتونستم هوای تلخ تنهابودن توی خونه رو تحمل کنم . به خودم گفتم شاید اگه برم
بیرون قدم بزنم کمی بهتر شم . لباس پوشیدم .در حیاط رو باز کردم و رفتم توی کوچه . مثه همیشه خلوت بود. به نظرم رسید یه نفر از ته کوچه به طرفم میاد. تاریکی اجازه نمیداد بشناسمش . دقیقتر که شدم دیدم پدر خدابیامرزمه . خدارحمتش کنه توی دستش دوتا کیسه بود .میوه گرفته بود. خدابیامرز امکان نداشت یه شب بیاد خونه و دست خالی باشه . دیبر بود.دبیر دبیرستان خودمون و چند تا دبیرستان دیگه . بعد از مدرسه هم تا دیر وقت شاگرد داشت .خیلی زحمتکش بود. اون موقع ها پنجاه و یکی دوسالش بود.ظاهرش با اینکه معمولی بود ولی همیشه تمیز و آراسته بود. با موهای جو گندمی و عینک قهوه ایش .هیکل لاغر و کوچیکی داشت ... با اینکه معلم جدی و سختگیری بود ولی بیاد ندارم شاگردی از دستش شاکی باشه ... با اینکه توی کارش جدی بود ولی همون قدر هم با شاگرداش دوست و مهربون بود. همیشه در حال آموختن بود.صبح و شب زحمت میکشید...یه بار که ازش پرسیدم :"آقا جون ...ماتعدادمون مثه خونواده های دیگه زیاد نیست ...پس چرا شما از کله سحر تا شب انقدر زحمت میکشید"؟ ، در جوابم گفت :"امید جان ... اولا از اینکه تو تنها فرزندمی خیلی خوشحالم ..با این گرونی این حرفها خیلی خوب شد که تو تکی وگرنه الان همین امکانات کمی رو هم که داری نداشتی ، ثانیا اگه میبینی که من این همه زحمت میکشم فقط بخاطر اینه که تو هم عین من نشی ....پدر خدابیامرز من اگه یه ارثی برام گذوشته بود که الان من مثه سگ جون نمیکندم..."
همیشه روی پدرم به عنوان یه دوست خوب حساب میکردم . امکان نداشت هیچ موقع باهام بلند حرف بزنه ... ما هم امکان نداشت روی حرفش حرفی بزنیم . ***
..... نمیدونم چی شد که سر از اون جا در اوردم .اصلا هدفم این نبود که به اونجا برم ... ولی وقتی خواستم برم دیگه نتونستم از اون جا تکون بخورم ... دلم براش تنگ شده بود .خیلی دوست داشتم ببینمش . لحظه ای به علیرضا فکر کردم ولی بعدش تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم چون با این کار بیشتر اعصاب خودم رو خورد میکردم . به تیر چراغ برقی که روبروی در ستاره اینا بود تکیه دادم . کم کم ستاره ها داشتن بهم چشمک میزدن ... همه ستاره ها جز اون ستاره اصلی ... * * *
نمیدونم چه مدت توی اون حالت بودم ... فقط اینو میدونم که وقتی بابایی خواست در رو باز کنه به خودم اومدم . اشکی
که نمیدونم از کجا اومده بود روی گونم رو با عجله پاک کردم و رومو کردم اون ور ... خدا خدا میکردم که بابایی من و ندیده باشه . به نظر رسید منو ندیده چون بدون هیچ عکس العملی رفت توی خونه و در رو بست . خداروشکر کردم ...اگه بابایی منو دیده بود و اون وقت به ستاره میگفت ، خیلی بد میشد. به ساعت نگاه کردم ...خدای من ده بود ...ینی من دو ساعت اونجا بودم ؟ پس چرا اصلا به نظرم نیومد... کم کم خواستم برگردم ... فکر میکردم لابد تا اون موقع آقا جونم نگرانم شده . چشمام رو پاک کردم . آخرین نگامو هم به خونه ستاره اینا کردم و برگشتم برم ... تا رومو برگدوندم انگار یه چیزی مثه پتک خورد توی سرم .اصلا انتظارش رو نداشتم ... علیرضا بود ...
دست و پام رو گم کردم ....به من و مون افتاده بودم .اصلا نمدونستم چی باید بهش بگم ...آخه اون اونجا چیکار میکرد... به نظر ناراحت میومد ینی همه چیز رو فهمیده بود؟ ینی چند وقت بود که اونجا بود؟ با دستپاچگی گفتم :
سلام ....
با کمال خونسردی گفت :
سلام ...
اصلا نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم . سرم رو انداختم پائین . سکوت بدی بینمون ایجاد شده بود. اگر علیرضا یه چک هم میزد توی گوشم هیچ تعجبی نمیکردم . حقش بود. بالاخره سکوت رو شکست ...
اومدم سراغت نبودی ...
در حالیکه زبونم گرفته بود و من من میکردم گفتم :
آره ....نبودم ...ینی ...ینی اومده بودم دنبال تو...
خب چرا برگشتی !؟
میدونی ...آخه ...آخه دیدم دیره دیگه گفتم مزاحم نشم ... !
با حالت مسخره ای گفت :
مزاحم ؟ ها از کی تاحالا مزاحم شدی ؟ مگه غیر از اینه که من و تو همش پیش همیم ؟ اونوقت تو میگی مزاحم میشدی !!!؟ چیزی نداشتم بهش بگم ... حسابی عرق کردم . احساس میکردم گرمم شده ... بعد از یک سکوت مرگبار دیگه دوباره علیرضا در
حالیکه سکوت رو میشکوند ادامه داد:
منم رفتم دم در خونتون . کارت داشتم . بابات گفت که رفتی بیرون ... منم نیم ساعتی توی کوچه ها دنبالت گشتم . دیدم نیستی گفتم که فردا توی مدرسه وقتی دیدمت کارم رو بگم . بعد وقتی دید من حرفی نمی زنم خودش ادامه داد:
میخواستم بهت بگم که فردا بعد از مدرسه قرار گذوشتیم من و تو و ستاره و نازی با هم باشیم تا تو و نازی با هم بیشتر آشنا بشین ...
علیرضا ... علیرضا ...تو چقدر خوبی .... تو این همه به فکر منی و اونوقت من با تو این کار رو میکنم .
از اون جا بود که با خودم عهد بستم دیگه ستاره رو مثه یه خواهر حساب کنم ... در حالیکه سرم رو بلند میکردم گفتم :
مرسی علیرضا جون ... پس ، فردا توی مدرسه میبینمت ... فعلا کاری نداری ؟
با حالتی سرد در جوابم گفت :
نه ...قربانت ...
در حالیکه احساس میکردم گناه بزرگی رو انجام دادم به طرف خونه حرکت کردم ...

ادامه دارد....