آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

(قسمت اول)

خسته و کوفته از آخرین امتحان تجدیدیهاش بر میگشت . ولی ته دلش خوشحال بود .خودش هم نمیدونست چرا.از کوچه پس کوچه های تنگ محلشون به طرف خونه حرکت کرد.کتاب فیزیکش که زیاد هم نو به نظر نمیرسید در دستش لوله شده بود.خسته بود ...از همه چیز ...از همه کس ... تصمیم داشت چند روزی رو در تنهایی به آرامش از دست رفته اش برسد.آرامشی که از آخرین روزهای تابستون سال پیش هرگز به سراغش نیومده بود. در حالیکه بی اعتنا جلوی پاشو نگاه میکرد آروم آروم قدم میزد.صدای کلاغها اون موقع ظهر براش عجیب بود.موهای لخت و بلندش بروی پیشونی بلند و چشمان قهوه ایش ریخته بودند.موهایی که برای نگه داشتنشون جنگها با آقای ناظم کرده بود. کوچه هایی که وارد آنها می شد یکی یکی باریکتر می شد و سرانجام آخرین کوچه .کوچه ای چهار پنج متری که جوی آبی از وسطش رد میشد. به محض اینکه وارد کوچه شد در خونه ای که نبش کوچه بود باصدایی که معلوم بود سالهاست از عمرش میگذره باز شد. پسرک انگار که منتظر این اتفاق بوده به دو چشم مشکی ای که از لای در مشخص بود لبخند زد.در کم کم بازتر میشد. صدائی از پشت تر گفت : چطور دادی ؟
هی ....
هی ینی چی ؟ قبول میشی ؟
نمیدونم ...
در باز شد....
بیا تو...
تنهایی ؟
آره ...
پسرک داخل شد... ورودش درست مانند اولین بار بود...اون روز خوب یادش بود. روزی که بد شروع شد ولی پایان خوبی داشت .درست نه سال پیش .یادش میومد که : تو یکی از روزهای بحبوحه شیطنت یک پسر بچه هشت ساله ، با توپ زده بود به سینی اصغر آقا میوه فروش محله و وقتی دیده بود گلابی ها یکی یکی افتادن زمین و رفته بودن زیر دست و پا له شده بودند بجای اینکه معذرت خواهی کنه ، هرهر خندیده بود.اصغر آقا هم افتاده بود دنبالش .اونم که این لحظه ها براش تکراری شده بود پا گذوشته بود به فرار. داخل همین کوچه شده بود و درست مثل امروز دخترک چشم مشکی در رو براش باز کرده بود.
بدو بیا تو ...
....
از دست کی در میرفتی ؟
اصغر آقا ..
چرا؟
توپ رو شوت کردم .خورد به گلابی ها.گلابی ها ریختن .
خندم گرفت .یارو افتاد دنبالم .
...
اسمت چیه ؟
ستاره .
.....
تا قبل از اون روز چیزای زیادی ازش نمیدونست .فقط میدونست دو سال ازش کوچیکتره . یه خاطره مبهم و سیاه هم از خیلی وقت پیشها ینی زمانی که سه چهار سال بیشتر نداشت داشت .تا اونجایی که یادش میومد یه روز سرد زمستونی بود. صدای شیون و زاری از که از کوچه میومد تا خونه اونا هم میرسید.دورتادور خونه سر کوچه رو پارچه های سیاه پوشونده بودند.وقتی از مادرش پرسیده چی شده در جوابش گفته بود: حیوونی مادرش رو هم ازدست داد...
یادش میومد که میگفتن پدرش کارمند راه آهن بوده . وقتی ستاره سه چهار ماه بیشتر نداشته پدرش یه روز که نگهبان قطار بوده سرشو از قطار میاره بیرون که جلوی قطار رو ببینه که سرش با یه تیر کنار ریل برخورد میکنه و ضربه مغزی میشه و میمیره . از اون وقت دیگه با مادرش و پدربزرگش که بابایی صداش میکردند زندگی کرده .تا اینکه مادرش هم از سل میمیره و ستاره برای همیشه تنها ترین دختر اون محله میشه . بابایی پدربزرگش رو چند بار بیشتر ندیده بود.پیرمردی شصت هفتاد ساله بود با قامتی شکسته و خمیده ،صورتی چروکین و سیاه درست مثه دستهای سیاهش . ستاره بهش گفته بود که همیشه توی تاریکی صبح زود از خونه خارج میشه و شبها دیر وقت برمیگرده . خودش هم گاه گاهی شبا بابایی رو دیده بود.با یه چراغ زنبوری کوچیک و یه شیشه و یه ظرف . میگفتن گردو میفروشه ...از دستهای سیاشم میشد تشخیص داد. خوب یادش بود باباش هر وقت که نمره بدی میگرفت با اشاره به زندگی بابایی بهش میگفت :درس بخون که اینجوری نشی ..
* * *
بااینکه اونروزاصغر آقا یه گوشمالی حصابی علیرضارو داده بود ولی هیچ وقت خاطره خوب اونروز رو فراموش نمیکرد اون روز و روزای دیگه ستاره و علیرضا فقط برای هم یه همبازی دوران کودکی نبودن ....بلکه اگر هم کسی برای هم نبودن لا اقل میتونستن حرف دل هم رو بفهمن . * * *
علیرضا داخل شد.
بابایی بهتره ؟پاش خوب شد؟
میگه که بهترم ....نمیدونم ..احساس میکنم خیلی عذاب میکشه ...
...
حیاط کوچیک و ساده و بی آلایش اونجا همیشه براش مثه بهترین جای دنیا جلوه میکرد.با اون حوض فیروزه ای کوچیک شیش ضلعی که همیشه توش دوتا ماهی سرخ کوچولو بودش زندگی کرده بود..بزرگ شده بود....عشق رو فهمیده بود و مهمتر از همه ستاره رو شناخته بود... یادش میومد ستاره همیشه بهش میگفت این ماهی بزرگه توئی و اونکی کوچولوئه منم ...
کنار حوض با هم نشستن .
لاغر شدی ستاره ؟..
...!
ولی هنوزم خوشگلی ...
ستاره دست علیرضا رو گرفت .
علیرضا تو چهره اش دقیق شد تا بار دیگه تک تک جزئیات ستاره رو ببینه ....
موهای مشکی بلند و صافش که تا کمرش میرسید همون جوری بود که علیرضا می پسندید.چشم و ابرو مشکیش از ستاره دختری شرقی و غربی پسند میساخت . لبهای گلی رنگ و ریزش به بینی نوک تیز و سربالاش کاملا میومد. قدش نه زیادی بلند بود نه خیلی کوتاه .طوری بود که به یه دختر هم سن اون میخورد. به نظر علیرضا خوشگل خوشگل نبود...ینی دخترای خوشگل دیگه هم دیده بود ولی از اخلاقش خوشش میومد.تازه زشت هم نبود...
یادش میومد اولین باری که میخواست بهش بگه دوست دارم با خودش خیلی کلنجار رفت تا تونست اونو بگه ... هر چی فکر میکرد میدید روش نمیشه به رفیق دوران کودکیش که حالا عشقش شده بگه دوست دارم . تا این که اونشب رسید... تقریبا دو سال پیش بود...تابستون گرمی بود.همه ترجیح میدادن روی پشت بوم بخوابن .شبهای خوبی شده بود... همسایه علیرضا اینا که تقریبا وضع مالیشون ازبقیه ساکنین اون کوچه بهتر بود از ساعت هشت که هوا تاریک می شد رادیوشو میاورد بالا و صداش رو بلند میکرد... اون موقع ها هم اگه کسی رادیو داشت مثلا خیلی حرف بود.هر کسی نمیتونست رادیو بخره ... علیرضا که تازه عاشق شده بود روی پشت بوم دراز کشیده بود و آسمون رو نگاه میکرد... آسمون صاف و پر بود از ستاره .ستاره ها ابهت ماه رو ازش گرفته بودن . علیرضا با خودش فکر میکرد:
خداجون این همه تو آسمونت ستاره های بزرگ و کوچیک داری چی میشه یکی از اون کوچولوهاشو هم به ما بدی ... تو فکر داشت به ستاره فکر میکرد که صدای گوینده رادیو اونو به خودش جلب کرد:....
خب شنوندگان عزیز ...امیدوارم شب خوبی رو پیش رو داشته باشید. رسیدیم به بخش آهنگهای درخواستی ... آهنگی رو پخش میکنیم از خواننده خوب گوگوش با آهنگی از پرویز اتابکی و شعر زیبای شهیار قنبری ....بشنویم اهنگ "ستاره " را از گوگوش :...
علیرضا یک لحظه جا خورد. اصلا انتظار اینو دیگه نداشت ...با خودش فکر کرد:
خدا یا تو هم هی دل مارو بسوزون ها....هر چی میخوام از فکرش بیام بیرون نمیذاری ...
آهنگ ستاره در اون شب پرستاره حال و هوای جدیدی برای علیرضا ایجاد کرد:
"....ستاره آی ستاره چشام اشکی نداره ...دیگه پیداش نمیشه ....نمیادش دوباره ...دیگه دوستم نداره ....منو تنهام میذاره ..آخه گوش کن ستاره آی ستاره دل عاشق خریداری نداره ....خدایا اونو با عشق و محبت آشنا کن ...به درد این دل دیوونه من مبتلا کن ..بیا بنشون گل مهر و وفا رو ...منو از دست دلتنگی و تنهایی رها کن ...اگه عشقی نباشه دل رسوا نمیشه ....دل من مثه شیشه دیگه پیدا نمیشه ....دیگه دنیا ستاره ،برام دنیا نمیشه ...آخه گوش کن ستاره آی ستاره دل عاشق خریداری نداره ...."
دیگه نمیتونست تحمل کنه ...تصمیم خودش رو گرفت . دستی به موهای آشفتش کشید و بروی پشت بوم خونه کناریشون پرید....
تا خونشون تقریبا باید چهار پنج خونه رو رد میکرد. کار آسونی نبود.فکر میکرد احتمالا اگه کسانی که روی پشت بوم خوابن یه آدم رو ببینن که اومده روی پشت بومشون زیاد خوشحال نمیشن ...
آروم آروم و پاورچین پاورچین یکی یکی خونه هارو رد کرد... بالاخره رسید...همه جا تاریک بود...چشاش به زحمت دور و برش رو میدید...صدای خوروپف بابایی باعث شد که خندش بگیره .کم کم چشاش به تاریکی عادت کرد...حالا دیگه میتونست اطرافش رو ببینه .پشت دیوار کنار پشت بوم بقلی خونه ستاره اینا قایم شد.یواش یواش سرش رو بالاتر آورد...اطرافش رو خوب نگاه کرد:
پشت بومشون زیاد بزرگ نبود ...درست مثه خونشون ... وسط پشت بوم دوتا تشک دیده میشد.دلش هری ریخت ... اون ستاره بود.اونم بیدار بود و داشت به آسمون نگاه میکرد...با خودش فکر کرد:
ولی آخه تو دیگه چرا?... من تو آسمون دنبال تو میگردم ...تو دیگه از آسمون خدا چی میخوای ...نکنه تو هم به من فکر میکنی ?....
....یه لحظه از فکری که کرده بود خوشش اومد.ینی آیا ستاره هنوز اونو به عنوان همبازی نگاه میکنه یا اونم ...?
دور و برش رو یواشکی نگاه کرد...بابایی پشتش به اونو ستاره بود . معلوم بود هفت تا پادشاه رو خواب دیده چون صدای خورو پفش تا آسمون هفتم میرفت ... با خودش فکر کرد:پیرمرد بیچاره از بس کار میکنه شبا عین جنازه میوفته ... انگار که میخواد نقشه فتح یه قلعه رو بکشه باخودش فکر کرد...بالاخره تصمیمشو گرفت ..لبخندی زد و آروم گفت :
ستاره !...
ولی ستاره حرکتی نکرد...انگار نه انگار...دوباره و این بار کمی بلندتر تکرار کرد:
ستاره !...
اینبار هم فرقی نکرد..با خودش گفت :اه ...دختره انگار کر شده ...دیگه کم کم دارم مطمئن میشم عاشقمه وگرنه دختر عاقل توی این سکوت شب یکی صداش کنه میشنوه ...
سنگ کوچکی که کنار پاش بود توجهشو جلب کرد.برش داشت و به اونکی طرف پشت بوم رفت ...وقتی رسید به در شیشه ای پشت بوم سنگ رو محکم به طرف در پرت کرد...
صدای بلندی از در اومد.ترس برش داشت .خواست فرار کنه با خودش گفت :آخه احمق اینجوری میزنن .همه رو بیدار کردی که ... رفت پشت در قایم شد...یه صدای اومد ...از ترس داشت میمرد...یکی داشت میومد.از پشت به دیوار عقب در چسبید. صدا نزدیکتر میشد.کم کم داشت میرسید. سایه باریکی رو دید که داشت به در نزدیک میشد.... دیگه احساس میکرد داره از ترس میمیره ...اصلا دیگه نمتونست تحمل کنه ...با خودش گفت :خودم رو نشون میدم و میگن غلط کردم دیگه از این غلطا نمیکنم شاید که دلشون به رحم بیاد و زیاد کتکم نزنن ...خواست همین کارو بکنه ... با عجله اومد بیرون خواست زود معذرت خواهی کنه .... دید ستاره بود.... با دست جلوی دهنش رو گرفت ...صدای جیغ خفه ای شنیده شد.پچ پچ کنان در حالیکه پوزخند میزد گفت : اگه یه ثانیه دیر جنبیده بودم خانم با جیغشون سر بنده رو به باد میدادند که !....

ادامه دارد ...

نظرات 1 + ارسال نظر

دوست دارم بدونم تو منو میشناسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟میشه بپرسم این خاطره مال چه سالیه؟؟؟؟؟؟؟من علیرضامو گم کردممممممممممممممم.........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد