آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

این یک داستان است !

 

اگه از کسی خوشتون بیاد ولی خجالت بکشید که برید باهاش حرف بزنید چه حالی دارید ؟ ممکنه خیلی از ما این داستان رو تجربه کرده باشیم :

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد  . آخر کلاس پیش من اومد

و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم.بهم گفت:"متشکرم "و گونه من رو بوسید  میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط"داداشی " باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم من تورو دوست  دارم

 تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. ازمن خواست که برم پیشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید  .

 قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم

خورده ، اون نمیخواد با من بیاد من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم .جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت  :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید  . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال  ...

قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .

 نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد وگفت " تو اومدی ؟

متشکرم 

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که

دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای

من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو

میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما ....  من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره ای کاش این کار رو کرده بودم.................

با خودم فکر می کردم و گریه اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.

البته زیاد جو گیر نشید ها !

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نوپا 1384/11/05 ساعت 12:41 ب.ظ http://www.taheri.blogsky.com

باسلام عالی بود موفق باشی ادامه بده ...... به من سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد