آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

اینم قسمت ۴

 

(قسمت چهارم)

....ساعت نه دم خونشون بودیم .علیرضا تننها شلوار جینی رو که داشت پوشیده بود.با یه پیرهن سفید که تازگی ها خریده بود...منم شلوار جین پوشیده بودم با یه تیشرت . علیرضا در زد...ستاره در رو باز کرد.مثه همیشه جذاب! سلام کرد.جوابشو دادیم ...
- بیاین تو...
بابائی اومده ؟
آره بیاین تو...
من روم نمیشد...از بابائی خجالت میکشیدم .یه جوری به علیرضا حالی کردم که بابا من تو نمیام تو برو من همین بیرون منتظرتون میمونم ... ولی ستاره نذاشت ...بالاخره با زور مجبورم کرد برم تو... شب ساکتی بود.بجز صدای همیشگی جیرجیرکها صدای دیگه ای توی حیاطشون نمیومد. تارفتیم تو بابائی اومد پیشمون .مرد خوبی به نظر میرسید.صورت مهربونی داشت .با این که خیلی از عمرش میگذشت ولی هنوز شادابی تو چهره اش دیده میشد.معلوم بود خیلی علیرضا رو دوست داره چون بهش خیلی احترام میذاشت . * * *
کیج ...با اون دیوارهای سیاه و سفیدش ...هنوزم هر وقت از کنارش رد میشم خاطرات جوونی از جلوی چشام رد میشه ...کیج ...کیجی که یه زمان یکی از بهترین دیسکوهای تهران بود...کیجی که همه نامزدای جوون پاتوقشون اونجا بود کیجی که هر شب از ساعت ده "فرهاد" با گنجشکک اشی مشی توش غوغا میکرد... کیجی که از توی میدون بیست و پنچ شهریور هم صدای ارکسترش میومد... * * *
به کنارش رسیدیم .ستاره خیلی خوشحال بود... نمیدونستم چرا...ینی انقدر دوست داشت فرهاد رو ببینه ؟ همه دخترا اون موقع فرهاد رو مثه بت میپرستیدن . پسر و دختر عکساشو زیر جلد کتاباشون میچسبوندن .خیلی برو بیا داشت ... وقتی داشتیم از پله های پیچ مانندش پایین میرفتیم ستاره با خنده و با اشاره به دیوارها گفت :
اینجا چرا همه چیز مثه گوره خره !!! ؟
در جوابش علیرضا گفت :
تازه اینکه چیزی نیست توش یه قفس داره پر گوره خره ...!!!
بالاخره به پایین پله هارسیدیم .با اینکه یه بار دیگه هم اونجا اومده بودم ولی اینبار برام خیلی بزرگتر جلوه کرد...سن بزرگ رقص که دورتادورش میله های قفس برای دکور احاطه شده بود...طرف دیگه سن دیگری برای ارکستر و سازهای مختلف ... رفیتم یه میزی تقریبا دور از بقیه پیدا کردیم و نشستیم ...هممون محو دیگرون شده بودیم ...ریختای مختلف خنده دار...با لباسهای عجیب غریب ... اون موقع شلوارای پاچه گشاد حسابی مد بود...علیرضا با اشاره به یکی از مردایی که پاچه شلوارش خیلی گشاد بود به مسخره بهم گفت :
امید جون اگه قول بدی پسر خوبی باشی برات یدونه از این شلوارا میخرم ...!
آخ جون من ؟حاظرم دو تا دستمو نداشتم عوضش از این شلوارا داشتم !!
چقد لحظه بعد گارسون اومد.چقدر به نظرم مودب رسید. من اولش نمیدونستم چی سفارش بدم .کمی دو دل بود.قبلا هم مشروب خورده بودم ولی میترسیدم شب که برم خونه بابام بفهمه ...بالاخره دلمو زدم به دریا و آبجو سفارش دادم . علیرضا هم شراب خواست .همیشه شراب میخورد.میگفت :
" چیز دیگه به مزاجم سازگار نیست ...".
ستاره هم نوشابه خواست ...ازش خوشم اومد...نمیدونم چرا ولی اصلا از زنایی که مشروب میخوردن خوشم نمیومد...
راستی ستاره نازی نتونست بیاد..؟
نه حیوونی خیلی سعی کرد ولی باباش نذاشت ...
مشغول صحبت بودیم و مشروبا هم کلی کیفمون رو کوک کرده بود که یه دفه صدای همهمه مردم مارو بخودمون آورد. از گوشه سن مردی با یه گیتار وارد شد... فرهاد بود....
....شلوار کتون کرم پوشیده بود.با یه پیرهن مشکی که دکمه های بالاایش رو باز گذوشته بود.آستیناشو دوسه تا تازده بود...گیتارش توی دست چپش میدرخشید.با طمانینه رفت روی صندلی ای که روی سن بود نشست .گیتارش و کنار پاش گذاشت و سیگاری روشن کرد...
توی این مدت وقار و کاراکتر فرهاد از یه طرف و از طرف دیگه تشویقهای مردم مارو مجذوبش کرده بود.ستاره که از خوشحالی نمیدونست چی بگه ...من و علیرضا هم انگار که مریدمون رو بعد از سالها پیداکرده بودیم کلی خوشحال بودیم .. باورم نمیشد که تشویق اون جمعیت تمومی داشته باشه . ولی بعد از مدتی همه ساکت شدن ..انگار نه انگار که آدمی اونجا بود...
فرهاد در حالیکه پک غلیظی به سیگار میزد گیتارش رو برداشت ...یکی از پاهاش رو انداخت روی دیگری و سیگارش رو بین سیمهای گیتارش جاسازی کرد...شنیده بودم اینکارش یکی از ژستاشه ...ولی دیدنش یه حال و هوای دیگه ای داشت ... دستش رو به طرف سیمهای گیتار برد...با اولین نتی که نواخته شد همه فهمیدیم چه آهنگیه ..."مرد تنها".... موهای
- تنم سیخ شد... با اون آهنگ همیشه یاد صحنه های فیلم "رضا موتوری "میفتادم .بهروز وثوقی .از این سینما به اون سینما. با اون موتور فکسنی ...تراژدی آخر فیلم ...همه همه جلوی چشام زنده شد... تاحالا هیچ باری که مشروب خورده بودم به اندازه اون دفه گرمم نکرده بود...احساس خوبی داشتم ... به ستاره نگاه کردم ...خدایا چقدر زیبا بود....نه زیبا نبود:یادمه مارگرات میچل اول بربادرفته رو اینجوری شروع کرده بود:
"اسکارلت اهارا زیبا نبود ... ولی مردها اینو به ندرت تشخیص میدادن ...". ستاره هم چیز زیبای نداشت ...تک تک اعضای چهره اش ساده ساده بودن ...به قولی به هم میومدن ...ولی چیز زیبایی نداشت ...حتی چشمان سبز اسکارلت یا طنازیهایش رو هم نداشت ولی ... نمیدونم چه جوری و با چیش دل منو و علیرضا رو تسخیر کرده بود... به علیرضا نگاه کردم .گیلاس شراب رو به یه حالت قشگی توی دستش بود.دست دیگشم دست ستاره رو نوازش میداد.... یه لحظه برام خاطرات اسکارلت و رت بوتلر زنده شد.ولی ستاره یه فرقی با اسکارلت داشت ....ستاره اسکارلتی بود که رت رو زودتر شناخته بود.......واین بهتر بود ...چون پشیمانی ازدست دادن رت در آینده او را نگران نمیکرد...
گارسون رو صدا کردم ....حیف بود با اون گیتار و صدای ناب بیکار باشم ... فرهاد غوغا میکرد...:
"...با صدای بی صدا ...مثه یه کوه بلند...مثه یه خواب کوتاه ...یه مرد بود .....یه مرد. با دستهای فقیر....با پاهای خسته ....با چشمهای
محروم ...یه مرد یود ....یه مرد. شب ....با تابوت سیاه ....نشست توی چشماش .... خاموش شد ستاره ....افتاد روی خاک ... سایشم نمیموند....هرگز پشت سرش ....غمگین بود و خسته ...تنهای تنها. با لبهای تشنه ...به عکس یه چشمه ...نرسید تا ببینه ....قطره ...قطره آب....قطره آب .. در شب بی طپش ..این طرف ...اون طرف ....میوفتاد تا بشکفه ......صدا ...صدای پا...صدای پا...."
چند دقیقه بعد گارسون بالیوانی دیگه به میز ما نزدیک شد...
بعد از اینکه آهنگ تموم شد مردم حدود ده دقیقه فقط دست میزدن .همه واقعا به وجد اومده بودن و بیشتر از همه من ... اون شب فرهاد حدود یه ساعت بهترین آهنگاش رو خوند ...بعد از یک ساعت وقتی که میخواست بره همه واقعا ناراحت شدن ..از بین ارکسش دو نفر اومدن بیرون
هردو ریشو بودن .یکیشون لاغر و دیگری کمی چاقتر بنظر میرسید. هنوزم همه از اینکه فرهاد به اون زودی رفته بود ناراحت بودن .بعد ازاون برنامه زیبای فرهاد انگار که هیشکی حال و حوصله شنیدن برنامه اون دو نفر رو نداشت ...
ستاره با اشاره به مرد لاغرتر با خنده گفت :
وای ...یارو چه دماغی داره ...
ولی وقتی که برنامشو شروع کرد هیشکی باورش نمیشد که یه همچین صدایی هم وجود داره ...صدای گرم و گیراش اصلا به قیافش نمیخورد...
"ابی "صداش میکردن ...اونکی رو هم "شهرام ".
به نظرم رسید که تازه خواننده شدن ،چون تا اون موقع ازشون آهنگی نشنیده بودم .بعد از اینکه دوسه تا آهنگ رو با هم خوندن شهرام صحنه رو ترک کرد و ابی با صدای قشنگش "غربت " رو خوند....غربتی که با اون ابی رو همه بهتر شناختن ...غربتی که خبر از غربت دل من میداد.
غربتی که اون شب مکمل زیبایی ستاره شد...:
".... هیچ تنها و غریبی ... طاقت غربت چشماتو نداره هر چی دریا تو زمینه ... قدر چشمات نمیتونه ابربارونی بیاره وقتی دلگیری و تنهاغربت تمام دنیا... از دریچه قشنگت چشم روشنت میباره نمیتونم غریبه باشم ،توی آئینه چشمات ... تو بذار که من بسوزم مثه شمعی توی شبهات توی این غروب دلگیر جدایی ... توی غربتی که همرنگ چشاته همیشه غباراندوه ... روی گلبرگ لباته حرفی داری رویلبهات اگه آه سینه سوزه ... اگه حرفی از غریبی اگه گرمای تموزه تو بگو به این شکسته قصه های بیکسی تو اضطراب و نگرانی ،حرفای دلواپسی تو نمیتونم غریبه باشم ،توی آئینه چشمات تو بذار که من بسوزم مثه شمعی توی شبهات نمیتونم ....نمیتونم ... نمیتونم ....نمیتونم ... ...."
هیشکی فکر نمیکرد اون شب یه همچین صدایی رو بشنوه ...به علیرضا گفتم : علی ...مثه اینکه باید عکسای فرهاد رو از دیوارای اطاقمون برداریم عکسای ابی رو جاش بذاریم . اون شب یکی از شبهای خوب زندگی من بود.شبی که فرهاد رو دیدم ...شبی که به من بزرگمرد صدا ابی معرفی شد...و از همه مهمتر شبی که ستاره را بهتر از قبل شناختم ...و شبی که مقدمه ای شد تا علیرضا رو کم کم فراموش کنم ....
... تا چند وقت بعد از اون شب حال و حوصله درست و حسابی نداشتم ... یاد ستاره از مغزم خارج نمیشد.تمام فکرم رو مشغول کرده بود.ستاره مثه پاره ای از تنم شده بود. اصلا نمیتونستم اون انگشتای ظریفش رو ،اون لبهای گلی رنگش رو که همیشه روش خنده بود،حرکات موهای صاف و بلندش رو که مثه تلاطم امواج دریا بود و از همه مهمتر اون سیاهی چشماشو که از هر چیزی که دیده بودم سیاهتر برام جلوه میکرد، رو فراموش کنم . به علیرضا فکر میکردم .اصلا دیگه نمیتونستم تحملش کنم . همش از دستش در میرفتم ... هر وقت که بهش نگاه میکردم یاد ستاره میوفتادم . دلم براش یه جورائی میسوخت ... اون این همه به من لطف کرده بود اون وقت من یه همچین فکرهایی نسبت به ستاره داشتم ...
چند روز از دستش در میرفتم ... مدرسه هم نمیرفتم .اصلا نمیتونستم که کنارش بشینم ... صبحها به بهانه مدرسه از خونه میزدم بیرون و بعد ظهرها برمیگشتم .به خونه که میومدم مامانم میگفت که علیرضا اومده بود دنبالت .... با خودم فکر میکردم ...:
"این همه دختر .... چرا من باید از بین این همه عاشق عشق بهترین دوستم بشم ? آخه چرا ستاره ? مگه علیرضا به من چه بدی ای کرده که من باید بهش اینجوری جواب بدم ?..". سه - چهار روز گذشت ...تا اینکه یک روز که طبق معمول اون روزا بجای مدرسه رفتن داشتم توی کوچه ها پرسه میزدم علیرضا رو دیدم ... اصلا نمیخواستم اونجوری ببینمش ... خواستم اول خودمو به کوچه علی چپ بزنم و یه جوری برم . ولی دیدم نمیشه چون منو دید... اومد جلو ... روی لباش خنده همیشگیش بود...
- به به سلام ...امید خان ...چه عجب ما شما رو زیارت کردیم ...!
سلام ...
بابا کجایی ؟ نمیگی یه رفیقی یه چیزی ما داشتیم ؟ نمیگی علیرضا زندس یا مرده ؟
سرم رو انداختم پائین ...اصلا دوست نداشتم اون حرفاش ادامه پیداکنه ... از خودم بدم اومده بود . وقتی دید جوابش رو ندادم اخم کرد...یه دفعه جدی شد. علیرضا وقتی شوخی رو میذاشت کنار دیگه به این راحتی ها طرفش نمیرفت ... به چشام زل زد...
امید تو حالت خوبه ؟چی شده ؟ چرا حرف نمیزنی ؟ لعنتی بگو ببینم چی شده ؟
معلوم بود عصبانی شده بود... بندرت عصبانی میشد ولی وای به زمانی که عصبانی میشد... منم میخواستم حرفامو بهش بگم ... دیگه نمیتونستم تحمل کنم ... میخواستم بهش بگم که چقدر ستاره رو دوست دارم .... میخواستم بهش بگم که زندگیم فقط شده ستاره . میخواستم بگم که ... آره خیلی چیزا رو میخواستم بهش بگم ...ولی نتونستم ....شاید هم جراتش رو نداشتم .... وقتی که صورت بچه گونه علیرضا رو دیدم نتونستم اون چیزا رو بهش بگم ... توی دلم به خودم اعتراف کردم که تنها کسی که برای ستاره میتونه مناسب باشه فقط و فقط علیرضاس وتنها کسی که که میتونه مکمل خوبی ستاره باشه جز علیرضا کس دیگه ای نیست ...
درحالیکه سعی میکردم زورکی لبخندی بزنم زدم روی شونش و گفتم : چیزیم نیست ...
پس چرا مدرسه نمیای ؟
به امید خدا فردا دیگه میام ...
امید جون اگه چیزی شده به من بگو ....ما که با هم این حرفا رو نداشتیم ...داشتیم ?
نه نداشتیم .ولی آخه چیزی نشده که بخوام بهت بگم چیزی نشده .مطمئن باش . خب دیگه کاری نداری ...؟
با تعجب نگام میکرد... گفت : نه قربونت .پس ،فردا میبینمت ...
آره .... خدافظ
خدافظ...

ادامـــــــه دارد...

زندگی

زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است


تا در آن عشق نباشد همه درها بسته است


داش مهی 

عاشق می گوید...

عشق یعنی...


داش مهی

 

)قسمت سوم)

... شب‌ علیرضا اومد در خونمون‌...خیلی‌ خوشحال‌ بود. فهمیدم‌ که‌ ستاره‌ بخشیدتش‌ .رفتیم‌ بالای‌ پشت‌ بوممون‌ .
ـ خب‌ چی‌ شد؟
ـ هیچی‌ ....حل‌ شد!راستی‌ تا الان‌ اونجا بودم‌ ..
ـ پس‌ بابائی‌ چی‌ ؟!!!
ـ ستاره‌ مخصوصا گفت‌ بمونم‌ تا بابائی‌ منو ببینه‌ .قبلا راجبه‌ من‌ باهاش‌ حرف‌ زده‌ بود...
ـ جدی‌؟خب‌ اومد؟
ـ آره‌ ....پیرمرد باحالیه‌ ...دلم‌ براش‌ خیلی‌ میسوزه‌ تا اومد تو خونه‌ و در رو باز کرد منو ستاره‌ رو کنار حوض دید.من‌ بلند شدم‌...اولش‌ منو نشناخت‌ .بد نگاه‌ میکرد.بهش‌ سلام‌ کردم‌.جواب‌ نداد.ستاره‌ بهش‌ گفت‌ :"بابائی‌ این‌ همون‌ علیرضاست‌ که‌ بهت‌ گفتم‌ .." ،تا اینو شنید کلی‌ عوض‌ شد... انگار که‌ پسرش‌ رو میبینه‌ اومد جلو و بغلم‌ کرد...امید فکر نمیکردم‌ انقدر خوب‌ باشه‌...
ـ خب‌ اینم‌ از شانس‌ توست‌ ...اینجور بهترم‌ هست‌..
ـ وقتی‌ داشتم‌ میرفتم‌ اومد تو کوچه‌ و آروم‌ در گوشم گفت‌:"علی‌ جان‌ ...جون‌ تو جون‌ ستاره‌ ...اون‌ ط‌فلک‌ جز تو کسی رو نداره‌ ها..."، وقتی‌ اینا رو میگفت‌ اشک‌ توی‌ چشماش‌ جمع شده‌ بود...
ـ خب‌ تو بهش‌ چی‌ گفتی‌ ؟
ـ گفتم‌:"چشم‌ بابائی‌ ...منم‌ جز اون‌ کسی‌ رو ندارم‌ ….
***
اونروز هیچ‌ کدوممون‌ حال‌ هندسه‌ رو نداشتیم‌ ...یاروهم‌ همش‌ داشت‌ حرف‌ میزد.زنگ‌ آخر بود...مبحث‌ خسته‌ کننده دایره‌ ...من‌ و امید همیشه‌ گوشه‌ کلاس‌ ،میز آخر میشستیم ... با اینکه‌ درسم‌ خوب‌ بود ولی‌ معلما همیشه‌ از دستم‌ شاکی بودن‌.همیشه‌ جرقه‌ شلوغی‌ رو من‌ میزدم‌ ،علیرضا هم‌ آتیشش‌ رو گر میداد.همیشه‌ هم‌ کاسه‌ کوزه‌ ها سر علیرضای‌ بدبخت‌ میشکست وقتی‌ که‌معلما میدین‌ منم‌ شلوغ‌ میکنم‌ با تاسف‌ بهم نگاه‌ میکردن‌ و میگفتند:"از وقتی‌ پهلوی‌ این‌ نشستی‌ تو هم خراب‌ شدی‌ ..." ،نمیدونستن‌ باعث‌ شولوغی‌ علیرضا هم‌ من‌ بودم‌ علیرضا در حالیکه‌ روش‌ به‌ تخته‌ بود آروم‌ بهم‌ گفت‌
ـ اه‌...این‌ مرتیکه‌ هم‌ ولکن‌ نیست‌ ...مخمون‌ رو خورد
ـ آره‌ ..آخه‌ بدیش‌ اینه‌ که‌ چرندیات‌ میگه‌ ...یه‌ قرون‌ بلد نیست‌ درس‌ بده‌ ..دفه‌ پیش‌ که‌ یادته‌ اون‌ قضیه‌ رو آخرش‌ هم‌ نتونستش‌ اثبات‌ کنه‌..؟ ـ آره‌ ...تو هم‌ که‌ خوب‌ حالشو گرفتی‌
ـ راستی‌ علیر ضا امشب‌ بریم‌ "کیج‌ "؟
ـ "کیج‌ "؟ "کیج‌ "دیگه‌ کجاس‌؟
ـ بابا کیج‌ دیگه‌ .همون‌ جا که‌ بهت‌ گفتم‌ ...دانسینگه‌همون‌ که‌ توش‌ "فرهاد" میخونه‌
ـ آهان‌ ...یادم‌ اومد...مگه‌ مارو را میدن‌ ؟
ـ غلط‌ میکنن‌ راه‌ ندن‌..مگه‌ ما چمونه‌؟میتونی‌ به‌ ستاره‌ هم‌ بگی‌ بیاد
ـ خب‌ آره‌..ولی‌ من‌ فکر میکنم‌ که‌ خرجمون ...‌
آقای‌ ناصری‌ در حالیکه‌ چوبی‌ که‌ توی‌ دستش‌ بود رو بالا و پایین‌ میبرد با لهجه‌ غلیظ‌ ترکیش‌ بلند داد زد
فراهانی‌ !تو هنوز آدم‌ نشدی‌ ؟ اندفه‌ بندازمت‌ بیرون دیگه‌ رات‌ نمیدما !!!
آروم‌ در گوشه‌ علیر ضا گفتم‌:" به‌ خرجش‌ فکر نکن‌ من‌ یه‌ کم‌ پول‌ جمع‌ کردم‌
ـ منم‌ یه‌ کمی‌ دارم‌...شاید از مامانم‌ هم‌ کمی‌ بگیرم‌ ولی‌ به‌ ستاره‌ باید بگم‌...چقدر تا زنگه‌ ؟
ـ نیم‌ ساعت‌
ـ بریم‌؟ یه‌ رب‌ دیگه‌ زنگشون‌ میخوره‌
ـ برو که‌ رفتیم‌
علیر ضا نگاهی‌ بهم‌ کرد و خنده‌ ای‌ کرد.منم‌ بهش‌ خندیدم
ـ هنوز جمله‌ آقای‌ ناصری‌ تموم‌ نشده‌ بود که‌ علیرضا با یه‌ حالت‌ قلدری‌ بلند شد گفت‌ :ده‌...آقا چرا توهین‌ میکنن‌ ....ما که‌ کاری‌ نکردیم‌
آقای‌ ناصری‌ با یه‌ حالت‌ مسخره‌ گفت‌: بگیر بشین‌ بی‌ تربیت‌
از حرکات‌ علیرضا خندم‌ گرفته‌ بود...در حالیکه‌ سعی‌ میکرد جدی‌ باشه‌ گفت‌:"چشم‌"و بعد نشست‌ با پا بهم‌ زد و آروم‌ گفت‌ :"حالا نوبت‌ توس‌ سه‌ تا سرفه‌ کردم‌...این‌ علامتمون‌ بود با بچه‌ های‌ کلاس‌...وقتی‌ سه‌ تا سرفه‌ منو میشنیدن‌ میدونستن‌ که‌ باید هوامو داشته‌ باشن‌...همه‌ زیر چشمی‌ بهم‌ نگاه‌ کردن‌...آقای‌ ناصری‌ رفته‌ بود سر درس‌ ...از جام‌ بلند شدم‌...همه‌ نگاهها به‌ من‌ بود...وسط‌ حرف‌ آقای‌ ناصری‌ پریدم‌ و بلند داد زدم‌
-آقای‌ ناصری‌ میشه‌ علیرضا فراهانی‌ رو ببخشین‌
همه‌ زدن‌ زیر خنده‌...اکبر که‌ معلوم‌ بود به‌ زور داره سعی‌ میکنه‌ بخنده‌ از خودش‌ صداهای‌ عجیب‌ غریب‌ در میورد.ناصر با هر قه‌ قهی‌ که‌ میزد یه‌ بارم‌ محکم‌ میزد رو میز.هرکی‌ یه‌ بازی‌ در میورد...از اوون‌ ور کلاس‌ یکی‌ داد زد تشکای‌ خوشخواب‌....دوچرخه‌ بچه‌ ...وان‌ حموم‌ .... خریداریم‌
کلاس‌ یه‌ هو تبدیل‌ شد به‌ حموم‌ زنونه‌ ...آقای‌ ناصری‌ که‌ مونده‌ بود به‌ کی‌ گیر بده‌ قرمز شده‌ بود...چند لحظ‌ه‌ همین‌ ط‌ور گذشت‌ که‌ یه‌ دفه‌ فریاد آقای‌ ناصری‌ بلند شد
-خفه‌ شین‌ ...خفه‌ شین‌
علیرضا مرده‌ بود از خنده‌ ....سعی‌ میکرد جلوی‌ خندشو بگیره‌ ولی‌ نمیتونست‌.آخر رفت‌ زیر میز و قاه‌ قاه‌ خندید
ـ شما دوتا...گمشین‌ بیرون‌...من‌ نامردم‌ اگه‌ شما هارو دیگه‌ سرکلاسم‌ را بدم‌....گمشین‌ بیرون‌....جفتتون‌
از یه‌ ط‌رف‌ لهجه‌ آقای‌ ناصری‌ از ط‌رف‌ دیگه‌ ادا و اوصول‌ علیرضا زیر میز باعث‌ شد منم‌ خندم‌ بگیره‌
همه‌ بچه‌ ها داشتن‌ به آقای‌ ناصری‌ میخندیدن ...
علیرضا از زیر میز اومد بالا و گفت‌
ـ چشم‌ آقا ....میریم‌ بیرون‌ ...شما خودتونو ناراحت‌ نکنین‌ براتون‌ بده‌...ما رفتیم‌
بعد آروم‌ تر جوری‌ که‌ نشنوه‌ ادامه‌ داد:قربون‌ دهنت‌ خب‌ زودتر میگفتی‌ !!!
من‌ که‌ میدونستم‌ الانه‌ که‌ دست‌ آقای‌ ناصری‌ روی‌ ما بلند شه‌ قبل‌ از اینکه‌ آقای‌ ناصری‌ فرصت‌ کنه‌ بیاد ط‌رفم‌ زود فلنگو بستم‌ از بیرون‌ داشتم‌ کلاس‌ رو میدیدم‌.علیرضا اومد که‌ بیاد از در بیرون‌ آقای‌ ناصری‌ اومد یه‌ لگد بهش‌ بزنه‌.علیرضا جا خالی‌ داد... تعادل‌ آقای‌ ناصری‌ بهم‌ خورد...نزدیک‌ بود بیوفته‌ ...همه‌ دوباره‌ زدن‌ زیر خندنده‌ ...علیرضا به‌ ط‌رف‌ در رفت‌....در حالیکه‌ به‌ بچه‌ ها تعظ‌یم‌ میکرد در رو بست‌ و اومد بیرون به‌ من‌ که‌ رسید گفت‌: ادامه
-بزن‌ قدش ...
صدای‌ دست‌ ما توی‌ راهروی‌ کلاسا پیچید...صدای‌ آقای ناصری‌ بین‌ صدای‌ خنده‌ بچه‌ ها محو شده‌ بود
علیرضا در حالی‌ که‌ هلم‌ میداد گفت‌ :بدو دیر شد...
...
مدرسه‌ "شیرین‌"....مدرسه‌ ای‌ که‌ منو علیرضا خاط‌رات خوبی‌ رو اونجا داشتیم‌.یه‌ زمانی‌ هر روز دم‌ این‌ مدرسه‌ بودیم همه‌ دختراش‌ ما رو میشناختن‌. کلی‌ معروف‌ شده‌ بودیم قبل‌ از اینکه‌ علیرضا و ستاره‌ با هم‌ دوست‌ بشن‌ علیرضا در یه زمان‌ با شیش‌ تا از دخترای‌ اونجا دوست‌ بود ... !!!
چند دقیقه‌ ای‌ کنار مدرسه‌ صبر کردیم‌ تا زنگشون‌ خورد لحظ‌ه‌ ای‌ بعد از اینکه‌ بابای‌ مدرسه‌ در رو باز کنه دخترا انگار که‌ از زندان‌ آزاد میشدن‌ ریختن‌ بیرون‌ ...
وقتی‌ کنار مدرسه‌ کمی‌ شلوغتر شد به‌ راحتی‌ صدای‌ پچ‌ پچ دخترا که‌ میگفتن‌ "علیرضا" شنیده‌ میشد. اون‌ دخترهایی‌ هم که‌ یه‌ زمانی‌ با علیرضا دوست‌ بودن‌ بدون‌ اینکه‌ به‌ روی خودشون‌ بیارن‌ سرشون‌ رو انداختن‌ پایین‌ و رفتن‌ .بعضی‌ دیگه هم‌ که‌ میخواستن‌ جلوی‌ دوستاشون‌ خودشیرینی‌ کنن‌ تیکه می‌ پروندن‌ من‌ و علیرضا با اینکه‌ کلا شر بودیم‌ ولی‌ همیشه رفتارمون‌ با دخترا مودبانه‌ بود...تو تموم‌ اون‌ سالها به یاد ندارم‌ که‌ علیرضا با دختری‌ بد حرف‌ زده‌ باشه‌ یا بهش متلکی‌ گفته‌ باشه‌...وقتی‌ هم‌ که‌ دخترا متلکی‌ بهش‌ میگفتن یه‌ جوری‌ نگاشون‌ میکرد که‌ انگار داره‌ به‌ یه‌ دزد نگاه‌ میکنه بعد هم‌ سرشو مینداخت‌ پایین‌ .دخترا هم‌ که‌ اصلا انتظ‌ار سکوتش‌ رو نداشتن‌ بالاخره‌ هر جوری‌ شده‌ ولش‌ میکردن‌ و میرفتن
* * * * * *
بالاخره‌ پیداش‌ شد همه‌ دخترا پیرهن‌ سفید و دامن‌ سورمه‌ ای‌ پوشیده‌ بودن ولی‌ اون‌ لباسها توی‌ تن‌ ستاره‌ جور دیگه‌ جلوه‌ میکرد مثه‌ ملکه‌ ها شده‌ بود...دخترای‌ دیگه همگی‌ معلوم بود که‌ بهش‌ حسادت‌ میکردن‌.از ط‌رز نگاه‌ کردنشون‌ به‌ اون‌ وعلیرضا کاملا مشخص‌ بود ...
با دوستش‌ بود.نازنین‌ .دختر خوبی‌ بود.قدی‌ کوتاه‌ تر از ستاره‌ داشت‌.دختری‌ لاغر که‌ به‌ نظ‌رم‌ شکننده‌ میرسید معلوم‌ بود که‌ بدش‌ نمیاد باهم‌ دوست‌ باشیم‌ ولی‌ با اینکه‌ به‌ سادگی‌ و خوبیش‌ اط‌مینان‌ داشتم‌ محبتی‌ رو ازش‌ توی‌ دلم‌ احساس‌ نمیکردم‌
* * *
با اومدنش‌ همه‌ یه‌ دفه‌ ساکت‌ شدن‌ و به‌ اونو علیرضا نگاه‌ کردن‌.تا به‌ علیرضا رسید با لبخندی‌ بهش‌ سلام‌ کرد و بعدش‌ به‌ من‌ سلام‌ کرد.نازنین‌ هم‌ بهمون‌ سلام‌ کرد
ـ چی‌ شده‌ اومدی‌ اینجا؟
-فعلا بیا از اینجا بریم‌ احساس‌ میکنم‌ پونصد هزارتا چشم‌ دارن‌ بهمون‌ نگاه‌ میکنن
از مدرسه‌ کمی‌ دورتر شدیم‌
ـ خب‌...چه‌ خبر؟ …خوبی‌؟
ـ آره‌ خوبم‌
ـ نازی‌ تو خوبی‌؟
ـ مرسی‌
نازنین‌ دختر کم‌ حرف‌ و خجالتی‌ بود...معلوم‌ بود که‌ زیاد با پسرا رابط‌ه‌ نداشته‌ چون‌ هر وقت‌ که‌ من‌ یا علیرضا باهاش‌ حرف‌ میزدیم‌ قرمز میشد.ستاره‌ ادامه‌ داد
ـشما امروز زود تعط‌یل‌ شدین‌ ؟
علیرضا در حالیکه‌ لبخندی‌ زد وبه‌ من‌ نگاه‌ کرد گفت
ـ ما امروز خودمونو زود تعط‌یل‌ کردیم‌
ستاره‌ در حالیکه‌ از یه‌ ط‌رف‌ اخم‌ کرده‌ بود از ط‌رف دیگه‌ میخندید با شیط‌نت‌ گفت‌
ـ امروز دیگه‌ نوبت‌ کدوم‌ بدبخت‌ بود؟
ـ ها ها ...آقای‌ ناصری‌ دبیر هندسه‌ ...ولی‌ مهم نیست‌...اومدم‌ چیزی‌ رو بهت‌ بگم‌
ـ خب‌ ؟
ـ امشب‌ چیکاره‌ ای‌؟
ـ چط‌ور مگه‌...؟
ـ منو علیرضا میخوایم‌ بریم‌ "کیج‌ "...همون‌ جا که برات‌ تعریفشو کرده‌ بودم‌.فرهاد هم‌ توش‌ میخونه‌...یادمه بهم‌ گفته‌ بودی‌ خیلی‌ دوست‌ داری‌ فرهاد رو ببینی‌
ـ آخه‌
ـ آخه‌ نداره‌... امشب‌ میام‌ دنبالت‌
ـ بابائی‌ چی‌؟
ـ خودم‌ میام‌ اجازتو میگیرم‌...نازی‌ تو هم‌ میای‌؟
ـ خیلی‌ دوست‌ دارم‌ بیام‌ ولی‌ بابام‌ فکر نمیکنم‌ بذاره‌
ـ در هر صورت‌ خوشحال‌ میشیم‌ تو هم‌ بیای‌ .. تونستی‌ حتما بیا...
ـ چشم‌ ...ببینم‌ چی‌ میشه‌
ـ خب‌ ...پس‌ ستاره‌ امشب‌ ساعت‌ نه‌ میام‌....فعلا کاری‌ نداری‌؟
ـ نه‌
ـ قربونت

ادامـــــــه‌ دارد....

قسمت دوم

ستاره با هر زحمتی بود دست علیرضا رو از جلوی دهنش کنار زد       
... ترسیدم دیوونه
هاها ...کیف کردم ..چطوری ..؟
الان که جیغ زدم همه ریختن سرت بیشتر کیف میکنی...
ستاره دهنش رو باز کرد که دوباره جیغ بزنه که علیرضا دوباره جلوی دهنش رو
گرفت. هیس ! مگه خل شدی ...؟ بابا کارت دارم ...
دستش رو از جلوی دهنش برداشت ...یه لحظه ابهت چشمای
سیاه ستاره به نظرش اومد که سیاهی اون شبو محو کرده
... ستاره هم آروم شده بود...اصلا باورش نمیشد...فکر میکرد خواب میبینه
اون صدای مسخره کار تو بود؟..
اوهوم ...چند بارصدات کردم ...نشنیدی ....مجبور شدم .
تا اون صدارو شنیدم خیال کردم دزد اومده ...
علیرضا پوزخندی زد...با خودش فکر کرد :اون چه دزد احمقی باید باشه که بیاد اینجا دزدی ...
به طرف هره کنار پشت بوم رفت و روش نشست ... ستاره با حالتی مسخره بهش گفت :
خب ...حضرت عالی چیکار داشتند؟...
ستاره از خدا میخواست همون چیزایی رو که دوست داره بشنوه رو از علیرضا بشنوه ...ولی غرورش اجازه نمیداد که اول اون بگه ...
اووم ...راستشو بخوای ....میخواستم یه چیزی بهت بگم .
خب ؟ انقدر مهمه که این موقع شب اومدی تا بگی ؟
ستاره خودش میدونست داره اذیتش میکنه ...یه جورایی هم خوشش میومد... علیرضا هم فهمیده بود...میدونست ستاره هم ته دلش یه چیزایی هست ...منتها نمیتونست چه جوری باید شروع کنه ... به خودش مسلط شد...درحالیکه جمع و جورتر میشست به ستاره اشاره کرد که کنارش بشینه ...ستاره با ناز کنارش نشست .علیرضا بهش لبخندی زد...
میدونی خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم ...ولی هر دفه یه چیزی میشد که نمیتونستم بهت بگم ...ولی امشب دیگه نتونستم تحمل کنم ...گفتم بیام بهت بگم ...
خب ...ستاره حاضره که حرف تو رو بشنوه !
ستاره میخواستم بگم که ..
تا خواست ادامه بده صدای بابایی شنیده شد که ستاره رو صدا میزد...ستاره نگران از جاش بلند شد...در حالیکه آروم صحبت میکرد به علیرضا گفت :از اینجا برو...بابایی بیدار شده ...بعدش هم با عجله حرکت کرد که بره .
علیرضا که انگار بهترین لحظات عمرش رو داشت از دست میداد مات و مبهوت به رفتن ستاره نگاه میکرد... با خودش گفت :نه نمیذارم ...دیگه نمیخوام خودمو اذیت کنم ...همین امشب چیزی رو که خیلی وقته میخوام بهش بگم رو میگم . ستاره کم کم داشت از پیشش دور میشد.علیرضا با عجله از روی هره بلند شد...و تند به طرفش رفت ...از پشت بازوی ستاره رو گرفت ...قلبش تند میزد..قلب ستاره هم ...ستاره برگشت ...علیرضا دست ستاره رو توی دستاش فشرد.احساس عجیبی داشت ...صورتاشون فقط یه خورده با هم فاصله داشت .تا حالا انقدر به دختری نزدیک نشده بود...در حالیکه صداش میلرزید آروم گفت :
دوست دارم ...
ستاره برقی توی چشاش درخشید.چند ثانیه ای به علیرضا نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگه رفت ...
فردای اونروز که علیرضا رو دیدم حسابی شارژ بود... جریانو که ازش پرسیدم بهم گفت که چیکار کرده بود .بنظرم آدم عجیبی میومد...هر چی که میخواست ،حاضر بود تا پای مرگ بره تا بدستش بیاره ...در مورد جریان ستاره هم اولش کمی ناراحت شدم ...آخه از شما چه پنهون منم بدم نمیومد که با ستاره دوست بشم ...نه من بلکه همه میخواستن ستاره رو داشته باشن ...تمام پسرهای اون محل ...و من ... ستاره همیشه با من برخورد عادی داشت ...نه برخوردی بی ادبانه ...بلکه در عین رعایت ادب اصلا طوری که با علیرضا بود با من نبود...اولش به علیرضا حسودیم میشد... بعدها فهمیدم علیرضا رو نمیتونم به آسونی از دست بدم .
چهارده سال بود که باهم دوست بودیم .نه تنها یه دوست بلکه مثه دوتابرادر بودیم ..چیزی نبود که یکی از ما بدونه و دیگری ندونه .وقتی که جریان اونشب رو برام گفت دیگه ستاره برام ستاره قبل نبود...از نظر من ستاره دیگه دوست علیرضا بود و من اونو دیگه نه مثل قبل بلکه مثه یه خواهر دوست داشتم ...ستاره بی نظیر بود...
امید تو فکر میکنی کار اشتباهی کردم ؟..
در حالیکه میخندیدم گفتم :نه کارت عالی بود ولی اگه از ترس میوفتاد یه گوشه و میمرد چیکار میکردی !!؟...
فکر میکنی همون احساس رو که من بهش دارم رو اونم به من داره ?
چرا که نه ؟ علیرضاها به آسونی گیر نمیان که ... مطمئن باش که اونم عاشقته ...
راضی تر به نظر رسید...ولی من با خودم کلنجار میرفتم چطور میتونسنم در مورد یه دختری که زمانی منم عاشقش بودم اینطور حرف بزنم ? علیرضا بعدا برام تعریف کرد که چند روز بعدازاون شب ستاره رو دم خونشون دیده بود...علیرضا رو برده بوده تو خونشون ...همون جا بوده که هردوتاشون اعتراف کرده بودند که خیلی وقته عاشق همند ...و قصه عشق علیرضا و ستاره هم از همون جا بود که شروع شد... * * *
اغلب روزها علیرضا خونشون میرفت . به گفته خودش تمام مدت با هم کنار حوض فیروزه ای میشستند و دست در دست هم از عشق هم میگفتن ... باید اعتراف کنم که هیچ عشقی رو تابحال اونجوری ندیده بودم ...کاملا عین هم بودن .درست تمام حرکات و رفتارو حتی خواسته ها و سلیقه هاشون درست مثل هم بود... * * *
یه روز از علیرضا پرسیدم :علیرضا خب چرا باهم ازدواج نمیکنین ؟شما که میخواین چهار پنج سال دیگه با هم ازدواج کنین ،خب چرا از همین الان اینکارو نمیکنین ؟
-امیداز تو بعیده امید...مثلا تو بین ما از همه درسخونتری .این چه حرفیه ؟این عشق تازه اولاشه ...از کجا معلوم که ما دوسال دیگه هم همینجوری همدیگرو دوست داشته باشیم ؟ما توی خرج خودمون موندیم چه جوری میتونم زن بگیرم ؟ ستاره چه گناهی کرده ?درضمن دوست ندارم در آینده بچه هام همون احساس نداری رو که الان دارم رو داشته باشن .
فهمیدم که علیرضا خیلی عاقلتر از اونیه که فکر میکردم ...توی دلم بهش آفرین گفتم ...
...وضع علیرضا اینا هم دستکمی از ستاره اینا نداشت . خانواده اونا هم بزور شیکمشون رو سیر میکرد.درست مثه بقیه افراد اون محل .سه تا خواهر سه تا برادر داشت .بچه سومی بود.دوتا خواهر از خودش بزرگتر داشت . پدرش توی یه خشکشویی کار میکرد.با اینکه آدم بداخلاقی بود اصلا اخمش رو ندیده بودم .همیشه به من احترام میذاشت .برام ارزش خاصی قائل بود...منو مثه علیرضا دوست داشت .علیرضا بهم میگفت هر وقت که نمره بد می گیره باباش سرکوفت منو بهش میزنه . درس علیرضا زیاد بد نبود...کلا بچه با استعدادی بود. امکان نداشت چیزی رو بخواد یاد بگیره و نتونه ...درسهای فهمیدنیش مثه حساب و هندسه خوب بود ...همیشه اونا رو قبول میشد...از تاریخ و جغرافی بود که تجدید میشد...اگه اونا رو هم میخوند راحت قبول میشد... ما اغلب با هم بودیم .یا اون خونه ما بود یا من خونه اونا بودم .توی مدرسه هم همیشه باهم بودیم .امکان نداشت اسم یکدوممون گفته شه دنبالش اسم اونکیمون نیاد... علیرضا دوست نابی بود... * * *
یه روز دوسه ساعت بعد از اینکه از مدرسه اومده بودیم دیدم صدای در میاد...درو باز کردم .علیرضا بود...نفس نفس میزد...
به به ...چاکریم ....بیا تو...
همچنان نفس نفس میزد .رنگش پریده بود.
چی شده ؟حالت خوبه ؟
....ستاره ...ستاره ...
یه لحظه نگران شدم ...سرم گیج رفت .چه بلایی سر دختر بیچاره اومده بود?
ستاره چی ؟حرف بزن ...چی شده .
اوووه ...هیچی بابا تو که از من کولی تری ...چیزیش نشده . مارو دید.
شما رو؟
من و رعنا رو...
نفس عمیقی کشیدم ...خوشحال شدم که بلائی سرش نیومده بود.رعنا یه دختره بود که تازگی ها با علیرضا دوست شده بود...علیرضا با دخترای زیادی دوست بود .ولی ستاره سوگلی دوستاش بود.نسبت به اون احساس دیگه ای داشت .به قول خودش دوست دختر فابریکش ستاره بود.
قیافه رعنا بدک نبود.علیرضا هیچ وقت با دختر زشتی دوست نمیشد...توی راه مدرسه یه روز که باهم برمیگشتیم باهاش دوست شده
بود.نمیدونم چرا زیاد ازش خوشم نمیومد. شاید بخاطر ستاره بود.نسبت به اون حساسیت زیادی داشتم .
دوست نداشتم علیرضا اذیتش کنه ...چند بار هم به علیرضا گفته بودم که دست از این دختر بازیاش برداره ولی اون گوشش بدهکار نبود...میگفت :"دنیا محل تجربست "!
خب .بالاخره گندشو در اوردی ؟
جون امید خیلی بد شد... بد از اینکه ازتو جدا شدم رعنا رو سر کوچشون دیدم .داشتم باهاش حرف میزدم که یهو ستاره مثه جن پیداش شد...
جن ؟خوبه ..خوبه ...ستاره خانم که یه زمان فرشته بود
حالا شده جن ؟خب حالا چی گفت ؟
هیچی بدبخت چی میتونست بگه ...تا مارو دید روشو کرد اونور و رفت منم از رعنا خداحافظی کردم و دنبالش دویدم رفته بود توی خونه ...هر چی در زدم در رو باز نکرد...
نه لابد میخواستی درو باز کنه بگه به به علیرضاخان تشریف بیارید تو!!؟
امید ینی همه چیز تموم شد؟
ها ...همه چیز تموم شد؟مگه امید مرده ؟
میدونستم که تنها کسی که میتونه بهم کمک کنه توئی .پس باهاش حرف میزنی ؟
آره ...باهاش حرف میزنم ...ولی از این به بعد خودتو یه کم جمع و جور تر کن .اگه بفهمم با دختری بجز ستاره حرف میزنی خودم جریانو به ستاره میگم ...
من چاکرتم هستم ...یوگولی یو گولی ...دمت گرم ...
پس را بیوفت بریم ...
ازسرو کولم داشت میپرید بالاو مسخره بازی میکرد. بهش گفتم خودتو لوس نکن ..لازم هم نیست تو بیای ..خودم میرم . انقدم خوشحال نباش معلوم نیست ببخشدت .
هر چی تو بگی آقای دکتر ....علیرضا در بست چاکرته .
لباس پوشیدم و به طرف خونه ستاره اینا راه افتادم ...
...به خونشون رسیدم ...کوچه تقریبا خلوت بود ... با اینکه یکی از روزای آبان بود ولی سرمای زمستون نمایان شده بود ...سوز بدی میومد.یه لحظه لرز برم داشت ...عقبم رو نگاه کردم ...هیشکی اون ورا نبود... به طرف درشون رفتم و در زدم ... کسی جواب نداد... دوباره در زدم...چند لحظه بعد صدائی از پشت در گفت :کیه ؟... صدای ستاره بود...ولی هیچ شباهتی به قبل نداشت .در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم آروم گفتم : ستاره خانم ...امید هستم ... چند لحظه بعد در رو باز کرد... خدای من این ستاره من بود...این تنها دختری بود که ازش خوشم میومد...خدایا چقدر زیبا بود...تا اون موقع به اون سیری نگاهش نکرده بودم .
کم کم به خودم اومدم .به علیرضا فکر کردم .یه لحظه از خودم بدم اومد.من باید ستاره رو فراموش کنم . اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد چشمای از گریه قرمزش بود...برام روشن شد که علیرضا رو خیلی دوست داره . در حالیکه سعی میکردم تو چشماش نگاه نکنم گفتم :
سلام ...
با صدائی بغض آلود گفت :سلام ،امید خان حال شما خوبه ؟
متشکرم ...من ...من میخواستم یه لحظه وقتتون رو بگیرم ...باهاتون حرفی داشتم ... در حالیکه در رو بازتر میکرد گفت :
بفرمایید تو...
داخل شدم ...این اولین باری بود که وارد اون خونه میشدم ،ولی تمام گوشه و کنارش برام آشنا بود.علیرضا همه رو مو به مو برام تعریف کرده بود:
قسمتی از دیوار که ریخته بود....،پشت بوم ....، پله ها......،تنها درخت خرمالوی حیاط.......و از همه مهم تر حوض شیش گوش فیروزهای با ماهی هاش ...چه حوض زیبایی بود...یک لحظه احساساتشون وقتی که کنار این حوض میشستن رو درک کردم ... با اشاره ای که به صندلی چوبی کهنه ای کرد گفت : بفرمایید بشینید... * * *
از خونه ستاره اینا که اومدم بیرون یه راس رفتم خونه علیرضا اینا...تا در زدم در رو باز کرد...انگار که منتظر وایساده بود تا من بیام ...
سلام ...
علیک ...چی شد؟... رفتی ؟
اوووهوم ...
خب چی شد؟چی گفت ؟
هیچی ...چی میخواستی بگه ?...گفت که از علیرضا بدم
میاد و دیگه حاضر نیستم ریختشو ببینم !
یه لحظه وارفت ...انگار که خبر مرگ عزیز ترین کسشو بهش میدن ... دیدم اگه دیر بجنبم طفلک میمیره ...دیگه جای شوخی کردن نبود...
هاهاها ...بابا شوخی کردم .همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد...باهاش حرف زدم ...گفتم که علیرضا فقط تورو دوست داره ....رعنا رو هم گفتم که از آشناهای من بوده و داشته سراغ منو از تو میگرفته ...در ضمن بهم گفت که بهت بگم الان بری پیشش ...
گل از گلش شکفت ...پرید بغلم و سر و صورتم رو غرق ماچ کرد...خیلی خوشحال بود ...انگار که دنیا رو بهش داده باشن ... زدم روی شونش و گفتم :یادت باشه بهت چی گفتم ها....این دفه آخر بودا.
بخدا علیرضا بدون شوخی اگه دفه دیگه ببینم با دختری بغیر از ستاره کاری داری دیگه باهات حرف نمیزنم ...
چشم آقای دکتر...قول میدم ..
باشه ....پس من برم ...کاری نداری ؟
نه ...خیلی ممنون ...تو نمیای ؟
نه کار دارم باید برم ...تو هم که باید بری ...
آره منم الان راه میوفتم ..
- پس فعلا...
قربونت ..
خدافظ ..
سر کوچه که رسیدم علیرضا بلند داد زد:
امید خیلی لطف کردی ...این کارت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ...
آهی کشیدم ...علیرضا نسبت به من خیلی حق داشت ... تا اون موقع خیلی بهم لطف کرده بود...انقدر لطف که اگه هزار بار هم از این کارابراش میکردم گوشه ای از اونها هم جبران نمیشد... تو دلم گفتم : قربونت دوست من ...ما که کاری نکردیم ....

ادامه دارد...

عشق

به نام آنکه آشنایی را در لبخند و جدایی را در اشک آفرید

ازطرف داش مهی